• شنبه 29 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 10 ذی القعده 1445
  • 2024 May 18
شنبه 27 فروردین 1401
کد مطلب : 158283
+
-

داستان‌های آقا فریبرز

طنز جبهه
داستان‌های آقا فریبرز

حضور در میدان جنگ و زیر باران آتش، گرچه پرالتهاب و سهمگین است اما درست مثل بسیاری از موقعیت‌ها در دل خود لحظه‌های شاد، طنز و خاطره‌انگیز کم ندارد. گاهی ناخواسته و به‌طور اتفاقی جریانی اتفاق می‌افتاد و گاهی نیز افرادی برای دادن روحیه نشاط به رزمندگان به خلق اتفاقات طنز می‌پرداختند. در ادامه بخش‌هایی از خاطرات طنز آقا فریبرز در جبهه‌ها به نقل از کتاب «کشکول خاطرات دفاع‌مقدس» نوشته ناصر کاوه را مرور می‌کنیم که خواندنش خالی از لطف نیست.

مقابله به مثل عراقی‌ها
اولین بارش بود که پا به منطقه عملیاتی می‌گذاشت. شده بود مسئول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی‌وقت بلندگوهای خط اول را به‌کار می‌انداخت (عملیات جنگ روانی) و صدای نوحه و مارش عملیات در آسمان پخش می‌شد و عراقی‌ها مگسی می‌شدند و هر چه مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می‌کردند. از رو هم نمی‌رفت تا اینکه انگار طرف مقابل، یعنی عراقی‌ها هم دست به مقابله‌به‌مثل زدند و آنها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. فریبرز هم برای اینکه روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می‌آییم» را گذاشت. لحظه‌ای بعد صدایی از بلندگوی بعثی‌ها پخش شد که «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!» تمام بچه‌ها از خنده ریسه رفتند و بالاخره فریبرز رویش کم شد و کاسه‌کوزه‌اش را جمع کرد و رفت.

بروید از شاهپور رضایت بطلبید!
به‌نظرم روز عید قربان بود که با بچه‌های گردان رفتیم خط پدافندی شاخ شمیران در اطراف سد دربندی خان عراق را تحویل گرفتیم. معمولا شب‌ها برای حفظ امنیت نیروها این جابه‌جایی‌ها انجام می‌شد و تا نماز صبح و روشن شدن روز طول می‌کشید. ما هم با بچه‌ها‌ی گروهان خودمان تا قبل از روشن شدن، روز خط را تحویل گرفتیم. نماز صبح را خواندیم و کمی سنگرها را تمیز کردیم و نان خشک‌ها و کناره‌های نان را هم ریختیم جلوی شاهپور (هر دسته یه قاطر داشت و اسم قاطر دسته ما شاهپور بود). کارهای نظافت سنگر که به اتمام رسید نگهبان تعیین کردیم و به هوای ناهاری خوشمزه در روز عید قربان خوابیدیم. آنقدر خسته بودیم که تا ظهر خوابیدیم. بلند شدیم و نماز ظهر و عصر را خواندیم. منتظرشدیم تا ناهار را بیاورند. کمی طول نکشید که باران شروع به باریدن کرد و تمام منطقه را آب گرفت و جاده‌ها شد گل و تردد قطع شد. ارتفاعات شاخ شمیران در عراق مانند کوه‌های دربند تهران خیلی بلند و مرتفع بود. دسترسی به آن هم خیلی سخت بود و باران هم که آمد مشکل‌تر هم شد.
* تا نماز مغرب غذا نیامد و با بی‌سیم هم اطلاع دادند شام هم نمی‌توانیم بیاوریم. هرچه دارید در سنگرها بخورید تا فردا خدا کریم است. با هر زحمتی بود نماز مغرب و عشا را با شکم خالی خواندیم و همه در سنگر از زور خستگی و گرسنگی ولو شدیم. نه کنسرو و نه هیچ‌چیز دیگه برای خوردن نداشتیم و تازه شب هم باید با شکم گرسنه نگهبانی می‌دادیم. واقعا گرسنه بودیم و حال و حوصله هیچ کاری هم نداشتیم. تا اینکه آقا فریبرز فکری به سرش زد! فریبرز رفت بیرون سنگر و سریعا با خودش مقداری نان خشک خیس‌شده برای خوردن آورد داخل سنگر. شلوغ کاری هم می‌کرد که همه تشریف بیاورید شام عید قربان برایتان آوردم!
نان‌های خیس شده را به هر طریقی بود از زور گرسنگی با چایی شیرین خوردیم. سفره را که جمع کردیم از فریبرز پرسیدم نان‌ها را از کجا آوردی؟ خیلی مزه داد. دست‌ات درد نکنه. باز فریبرز یک لبخند موذیانه زد و گفت: یادتان است صبح نان‌های خشک را ریختیم جلوی شاهپور (قاطر دسته)! گفتم: بله...
گفت: «رفتم دیدم واقعا نان خشک‌ها برای شاهپور زیاد است و اسراف می‌شود. از جلوی قاطر(شاهپور) نان‌های اضافه را با دقت جمع کردم. آوردم تا همه با هم بخوریم و حالش را ببریم و خودتان هم شاهد بودید که چقدر مزه داشت. فقط باید همه تک‌تک بروید از شاهپور رضایت بطلبید. چون حق او بود و باید شاهپور از شما راضی باشد تا در قیامت دچار مشکل نشوید».

شوخی هم سرت نمی‌شه؟
شام دیر شده بود و نیامده بود. همراه با فریبرز برای گرفتن شام به عقبه، تدارکات لشکر رفتیم و غذا را گرفتیم. موقع برگشتن، دشمن دیوانه‌وار منطقه را زیر آتش گرفت. به مقرمان که رسیدیم بچه‌ها را برای گرفتن غذا صدا زدیم. همه با قابلمه‌های خودشان به خط جلوی سنگر تدارکات ایستاده بودند. دوباره دشمن شروع کرد به خمپاره زدن. فریبرز برای اینکه به بچه‌ها روحیه بدهد رفت بالا پشت تویوتای تدارکات و با صدای بلند فریاد زد: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا می‌ماند و فاو حفظ می‌‌شود پس ‌ای خمپاره‌ها مرا دریابید!». در همین لحظه یک خمپاره زوزه‌کشان در کنارمان منفجر شد! همگی خوابیدند. فریبرز هم از پشت ماشین خودش را به کف جاده پرت کرد وگرد و خاکی شد. بلند شد و خودش را تکاند و گفت: «آهای صدام زبون نفهم! شوخی هم سرت نمی‌شه؟ شوخی کردم.» همه زدند زیر خنده.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید