• پنج شنبه 30 فروردین 1403
  • الْخَمِيس 9 شوال 1445
  • 2024 Apr 18
سه شنبه 23 فروردین 1401
کد مطلب : 157893
+
-

جای خالی خان‌عمو

الهام مصدقی‌راد- روزنامه‌نگار

خان‌عمو روی مبل وسط سالن، جایی که همه به او دید داشتند و او هم به همه، می‌نشست. لبه کلاه کپ فرانسوی‌اش را کمی بالا می‌داد و آهسته آهسته سر صحبت را باز می‌کرد؛ این تقریبا روال همیشگی مهمانی‌ها و دورهمی‌هایمان بود.
 خان‌عمو از خاطراتش می‌گفت، ‌از روزهای کودکی تا جوانی‌اش با 6خواهر و برادر دیگر، از روزهای عاشق‌شدنش، از یواشکی سوار ماشین عروس و داماد‌شدن در روزهایی که کمتر کسی ماشین داشت. از روزهایی که در بازار کنار پدرش کاسبی و مرام بازار یاد می‌گرفت، از سر به سر‌گذاشتن خواهرهای دم‌بختش، از روزهایی که معلم جوان خواهرش، عاشق او شده بود، از تجربه خارج‌رفتنش و اینکه چطور بدون آنکه زبان بداند با همه گپ می‌زده و می‌خندیده.
 خان‌عمو تقریبا همیشه همین‌خاطرات را تعریف می‌کرد اما هربار با جزئیات بیشتر؛ ‌جزئیاتی که یا خودش به‌خاطر می‌آورد یا خواهرها و برادرها به یادش می‌انداختند. خاطرات خان‌عمو هیچ وقت برای هیچ‌کدام‌‌‌مان تکراری نمی‌شد، کلام شیرین و شوخی‌های دلچسب و فراز و فرودهای صدای خان‌عمو همیشه برایمان تازگی داشت.
خان‌عمو 80ساله قبراق و سرحالی بود، بزرگ خاندان بود و حواسش جمع همه‌‌چیز و همه کس. اما آهسته‌آهسته فراموش می‌کرد. یک بار عروسش را با نوه‌اش اشتباه می‌‌گرفت، یک مرتبه برادرش را با پسرش. گاهی چندبار در چند دقیقه سراغ شوهر خواهر مرحومش را می‌گرفت و گاهی روزها فراموش می‌کرد همسرش 10سال قبل مرحوم شده؛ نگرانش بود که چرا دیر کرده: «خانم بدون من جایی نمی‌رود!» وقتی یادش می‌آمد که چند سالی است تنها شده، چشم‌هایش خیس بود. رفتن خانم را فراموش کرده بود اما خاطراتش را خوب به یاد داشت، ‌می‌خندید و می‌گفت: «وقتی معلم خواهرم که یکطرفه عاشقم شده بود مرا با خانمم دید، هرروز به بهانه‌ای خواهرم را ازکلاس بیرون می‌انداخت.»
خان عمو کم حرف شده بود، شاید می‌ترسید نکند کسی را اشتباه صدا بزند یا احوال مرحومی را بپرسد، اما بازهم وقتی دور هم جمع بودیم ، صندلی چرخدارش را کنار مبل وسط سالن می‌گذاشتیم جایی که همه به او دید داشتند و او به همه ، لبه کلاه کپ فرانسوی اش را بالا می‌داد، آرام آرام از 60 سال قبل می‌گفت با تمام جزئیات ، با همان
شوخ طبعی همیشگی اش.
حالا بعد از 5 سال هم کسی از آخرین روزهای زندگی خان عمو چیزی نمی‌گوید ، فراموشی اش را همه فراموش کرده‌اند . نفسی عمیق می‌کشم و بر چهره قاب گرفته خان عمو لبخند می‌زنم ، همان بزرگ ِ  مهربان و شوخ طبعی که همه را کنار هم جمع می‌کرد.

این خبر را به اشتراک بگذارید