اسلاونکا دراکولیچ
اینجا همه میگویند ما در حال جنگیم اما من هنوز از بهکار بردن این واژه اکراه دارم. یاد هفتتیرِ برِتای پدرم میافتم که بعد از جنگ جهانی دوم با خودش به خانه آورد. ماندهام که اصلا چرا این هفتتیر را به من و برادرم که آنموقع 9سال و 5سال بیشتر نداشتیم، نشان داد؟ شاید برای اینکه اگر ما آن را پیدا میکردیم ممکن بود کار دست خودمان بدهیم. یادم است که چطور آن را از بالای کمد قدیمی چوب بلوط اتاق خواب برداشت و از توی پارچه سفید نرمی که دورش پیچیده بود، درآورد. هفتتیر را با حالتی عجیب در دستش گرفت و بعد به ما هم اجازه داد که آن را دستمان بگیریم. سنگین و سرد بود. به شوخی آن را به طرف برادرم نشانه گرفتم. میخواستم بگویم: «بنگ، بنگ!» که یک دفعه چشمم به پدرم افتاد و خشکم زد. صورتش مثل گچ سفید شده بود، انگار وهمی آشنا وجودش را پر کرده بود، شبحی فراموش شده از زمان جنگ. هفتتیر را از من گرفت و گفت: «دیگه هیچوقت این کارو نکن! حتی به شوخی! هیچوقت به اسلحه دست نزن! یادت باشه اسلحه دیر یا زود مرگ به بار میآره... من اینرو خوب میدونم؛ من تو جنگ بودم.»
بالکاناکسپرس
در همینه زمینه :