فراخوان/برف، انتظار، ملوک و سرهنگ
پیام بهاری
زن روی ایوان نشسته و به دری که خیلی از او فاصله دارد خیره مانده است. عینک شیشهای گردش را به چشمانش میزند تا همهچیز را بزرگتر و با دقت ببیند؛ گلولههای برفی، در، درختهای قدیمی و بافتنی در دستانش. مرد رو به آینه میایستد و ریشهایی را که هنوز از اصلاح روز قبل، قد علم نکردهاند میتراشد و همزمان آهنگی را که از گرامافون در حال پخش است با لبخند زمزمه میکند. زن لبخندی میزند که این لبخند او، باعث میشود چروکهای صورتش بیشتر از قبل دیده شوند. مرد با دست، چند سیلی بهصورتش میزند و بعد ادکلن را روی صورتش خالی میکند. همانند زمین کویری که آب به آن میپاشند، خط و خطوطش جان میگیرند. با کمی احساس درد در قفسه سینه میگوید: «ملوک باز که منتظری؟» ملوک عینکش را جابهجا میکند میگوید: «الان آخر ماهه، شاید بیان. سرهنگ این سومینباری که امروز ریشتو اصلاح کردی!» سرهنگ سراغ جلیقه و کتش میرود و درحالیکه همچنان به آینه نگاه میکند میگوید: «خیلی وقته به ما سر نزدن. باید عادت کنی. من که فراموش کردم همچین بچههایی دارم.» پرستار وارد میشود: «بهبه زوج خوشتیپ. ملوک خانم اینم قرصهاتون.» ملوک با تعجب به قرصهایش نگاه میکند و میپرسد: «قرصهای من!» پرستار با چشمکی به سرهنگ، ادامه میدهد: «رئیس تشکر کرد. پسرتون پول پانسیونرو تا آخر سال داد. راستی سرهنگ همه پایین منتظر شما هستن برای جشن.» سرهنگ روی صندلی راکش مینشیند و قهوه مینوشد و با زمزمهای میگوید: «کمترین کاری که از دستشون برمیاد.» پرستار اتاق را ترک میکند.
ملوک: «بیا سرهنگ این هم کادوی تولد امسالت. تولدت مبارک خوشتیپ من.» سرهنگ کادو را باز میکند و میبیند همان پیپی است که چند سال پیش ملوک برای او خریده بود. پس لبخند زورکی میزند و رواندازی توری شکل را، روی دوش ملوک میاندازد و کنار صندلی او مینشیند و با هم بارش برف را تماشا میکنند و بعد بهآرامی دست هم را میگیرند.
ملوک: «میدونم دوست داشتی تو همچین روزی بچهها کنارت باشن. مطمئنم نوههامون جور بیمعرفتی اونهارو میکشن.» بعد هقهقکنان به گریه میافتد. سرهنگ با دیدن شرایط ملوک، اشک از چشمانش جاری میشود ولی خودش را جمع و جور میکند. اما این بار درد بیشتری را احساس میکند و چشمانش بسته میشود. سرهنگ بیدغدغه مُرد؛ چون میدانست همانطوری که ملوک بهخاطر آلزایمر، مرگ بچههایشان را فراموش کرده، مرگ او را هم از یاد میبرد. ملوک دوباره عینکش را به چشمانش میزند و به بافتنش ادامه میدهد. برف شدت میگیرد و همهچیز را میپوشاند، حتی راز مرگ بچهها که زیر سفیدی برفها پنهان میماند. حالا همهجا سفیدپوش شده است؛ حتی ایوان. انگار برف، روپوش سفیدش را به روی همه میاندازد؛ زندهها و مردهها.