آنکه بسامان میرساند ما را
مریم ساحلی - روزنامهنگار
گفت: خانه را تکاندم، اما درونم تاریک است. یک عمر غبار نشسته روی غبار و هیچ دستی در هیچ اسفندی نبوده تا این همه آشفتگی را سامان ببخشد. او که حرف میزد، یک نفر نبود. هزار نفر بود، بلکه هم بیشتر؛ همه آنها که لباسها را یکبهیک تا میکنند و میچینند روی هم یا غبار از آینهها و شیشهها پاک میکنند. همه آنها که قالیها را میتکانند و با انگشتهاشان چینهای پردهها را مرتب میکنند، همه آنها که میشویند و میروبند و خانههاشان را سامان میبخشند، درونی دارند انباشته از تلخیها و شیرینیها. خاطرات و دردهایی که در فرازونشیب سالها از راه رسیدهاند و هر کدام در گوشهای جا خوش کردهاند. میدانید، فرقی نمیکند، زن باشیم یا که مرد، جهان درونمان تنها از آن ماست؛ همه تاریکروشن دالانهای تودرتو که فقط ما از آن باخبریم. همه زخمهای تازه و کهنه و دردهایی که روزها و شبهای بسیار با خویشتن داریم، رهایمان نمیکنند. آدمهایی هستند که وقت و بیوقت از اعماق سلولهای مغزمان سر راست میکنند و حرف میزنند؛ حرفهایی که تکرار هزاربارهاش هم کاسه چشم را تر میکند و دهلیزهای قلب را میلرزاند. و چشمها، چشمها آنگاه که از خواب گریزان میشوند، شبهایمان با خیالاتی در هم میآمیزند که همیشه شیرین نیستند. قلبمان میتپد و خون سرختر از همیشه، تصاویری تلخ از گذشته را در شریانهایمان بهگردش درمیآورد. واقعیت این است که فروردین و اسفند یا پاییز و تابستان ندارد؛ ما سالها با خاطرات، آرزوها، حسرتها و دلهرههایمان دست به گریبانیم و اما دستها، دستان سامانبخشی اگر باشند، میتوانند خاطرات شیرین را برق بیندازند و بنشانندشان در قشنگترین طاقچه ذهن و آن تلخیها را ببرند پس و پشتی دور. دستی روشن میتواند رویاها را بیاویزد به مردمک چشم و زخمها را با سرانگشتان مهر بوسهباران کند. دستی، یک دست نه، 2دست که بپیچد دورمان به مهر، دستهای آشنا، دستهای خودمان.