صلات ظهر
سعید مروتی - روزنامهنگار
«کریم هم رفت.»؛ این جمله کوتاه و دردناک را دیروز یکی ازبچه محلهای قدیمی در یک گروه دوستانه نوشت و بعدش همه شروع کردند به ابراز تأثر و از کریم گفتن. چهره همیشه خندانش از جلوی چشمام محو نمیشود. عکس اعلامیه درگذشتش که احتمالا باید برای همین چند سال اخیر باشد را به جا نمیآورم. سالهاست بیشتر بچه محلهای قدیمی را ندیدهام و تقریباً کل ارتباطم با بچهها مربوط به همین گروه است که کریم در آن حضور نداشت. میگفتند دوست ندارد با کسی در ارتباط باشد. فقط کیوان دورادور از او خبر داشت چون مغازه کریم حوالی منزلش بود. مغازه کوچک خرازی که کریم از صبح تا دم غروب آنجا بود و هوا که تاریک میشد کرکره را میداد پایین و میرفت دنبال زندگیاش. مغازهای که حالا اعلامیه درگذشت کریم به کرکرهاش نصب شده بود. پسر همیشه خندانی که من تصویرش را بهخاطر داشتم تقریباً هیچ ربطی به این مرد میانسالی که با اخم به لنز دوربین عکاس خیره شده بود نداشت. خیلی باید دقت میکردی تا متوجه شوی این مرد اخمالوی سیبیلو همان کریم خودمان است. همان بچه رفیقباز و خندانی که همیشه برای هر حرکتی حاضر به یراق بود.
- کریم بریم تیر دروازه درست کنیم؟
-بریم داداش. دستگاه جوشش با من.
- داش کریم میای بریم استادیوم؟
- آره داداش زود بریم بشینیم جایگاه ۳۶.
- کریم جان میای بریم انقلاب جزوه رزمندگان بگیریم؟
- بریم سینما «دانتون» رو ببینیم؟
- بریم لالهزار مجله قدیمی بخریم؟
تقریبا هر چه میگفتی و هرچه میخواستی کریم پای کار بود و هیچ وقت نه نمیگفت. تازه رفته بودیم دانشگاه که آن اتفاق افتاد. کریم در صلات ظهر با موتور برادر بزرگش رفته بود چرخی بزند که زده بود به یک بچه شش هفت ساله. از بخت بد سر بچه به جدول کنار خیابان خورده بود و درجا تمام کرده بود. کریم گواهینامه موتور نداشت. گرفتار شد و خانوادهاش برای گرفتن رضایت خانهشان را فروختند و از آن محل رفتند. دیگر کسی از کریم خبر نداشت تا اینکه یکی از بچهها پیدایش کرد. در یک ساندویچی حوالی میدان فردوسی کار میکرد. با دو سه تا از بچهها رفتیم سراغش. آنقدر سرد برخورد کرد که متوجه شویم نباید سراغش میآمدیم. در آن سالها در مجلهای کار میکردم که در خیابان کوشک بود. گاهی مسیرم را کمی دور میکردم تا کریم را ببینم. البته با فاصله و در لانگشات و بدون اینکه متوجه شود. چندماه بعد یکبار که گذرم به آن طرفها افتاد دیدم دیگر خبری از کریم نیست و کارگر دیگری در حال سرخ کردن سوسیسها و بندری درست کردن است. تا سالها بعد هیچکس نفهمید که کریم چه میکند. خودش هم که از هر ارتباطی فراری بود. از نوشته اعلامیه درگذشتش میشد فهمید که ازدواج کرده و بچهدار هم شده. بچهها در حال هماهنگی در گروه هستند تا بروند بهشت زهرا. میگویم من نیستم. پایم نمیآید که بروم سر خاکسپاری بچه بامعرفت و همیشه خندانی که آن قدر مهربان و محجوب بود که دلش نمیآمد جواب کریهای استقلالیهای محل را بدهد. وقتی رضا شاهرودی توپ را سانتر کرد من و کریم پشت دروازه استقلال بودیم. مهدویکیا با سر توپ را کاشت برای ادموند بزیک. بزیک که پشت به دروازه بود با یک کنترل و چرخش و بعد هم ضربهای دقیق، توپ را فرستاد کنج دروازه بهزاد غلامپور. در طبقه دوم آزادی آن بالای بالا من جلوتر بودم و کریم پشت سرم بود. داشتیم از ورزشگاه خارج میشدیم که بزیک گل را زد و حالا من بودم وکریم و نعرههای شادمانهاش. فقط چند روز بعد آن ماجرای تلخ در آن صلات ظهر آن پاییز غمانگیز رخ داد و به گمانم کریم همانجا تمام شد. ما ۲۵ سال پیش رفیقمان را از دست دادیم. این تشییع جنازهای است که با ربع قرن تأخیر برگزار میشود.