• پنج شنبه 28 تیر 1403
  • الْخَمِيس 11 محرم 1446
  • 2024 Jul 18
سه شنبه 3 اسفند 1400
کد مطلب : 154533
+
-

امام روز اول، با امام روز آخر یکی بود!

«فرزندی پیشکسوت انقلاب؛ چالش‌ها و درس‌ها» در گفت‌وشنود با امیر عراقی

گفت‌وگو
امام روز اول، با امام روز آخر یکی بود!

سمیرا سجودی

فرزند شهیدحاج‌مهدی عراقی، شخصیتی عیّارگون دارد و بیانی آمیخته به طنز؛ با این‌همه امیر عراقی، یکی از موثق‌ترین منابع، از اطلاعات و خاطرات پدر به شمار می‌رود. با او در یکی از روزهای دهه فجر انقلاب اسلامی و برای خوانش بخشی از فراز‌های این رویداد بزرگ، به گفت‌وگو نشستیم که نتیجه آن را پیش روی دارید. او تأکید دارد که نسل فعلی، چندان انقلاب و رهبران آن را نمی‌شناسد و همین معضل، وظیفه باقی‌ماندگان از نسل‌های پیشین را دشوارتر کرده است.

این گفت‌وشنود را با این پرسش آغاز می‌کنیم که فرزند شهیدحاج‌مهدی عراقی بودن، چه حال‌وهوایی دارد؟
به نام خدا. چون حاج‌آقای ما داخل خانه و بیرون از خانه‌اش یکی بود، من خیلی با افتخار همه‌جا عنوان می‌کنم که فرزند شهید عراقی هستم. هر جا هم که می‌روم، حاج‌آقا را می‌شناسند و با نیکی از ایشان یاد می‌کنند. همین مسئله هم خیلی مرا تحریک می‌کند که هر جا می‌روم، از حاج‌آقا صحبت کنم!
در جمع‌هایی که پدرتان را نمی‌شناسند هم خود را معرفی می‌کنید؟
فرقی نمی‌کند. البته سعی می‌کنم در جاهایی که کار دارم، مطرح نکنم که فرزند شهید عراقی هستم! اما در جمع‌هایی که نه بحث کار است و نه بحث منافع، مطرح می‌‌کنم. البته خیلی‌ها هم حاج‌آقا را می‌شناسند؛ بیشتر در میان نسل گذشته. نسل جدید، خیلی کمتر حاج‌آقا را می‌شناسد؛ ولی در کل، مسئولیت سنگینی است. واقعاً بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم که بالاخره یک گذشته و فرهنگی روی دوش تو هست که باید آن را به نسل بعد منتقل کنی، ولی گاهی این کار را نمی‌توانی انجام دهی؛ چون طی این سال‌ها، آن‌قدر رفتارهای نادرست در جامعه اتفاق افتاده که کسی حرف حق تو را هم باور نمی‌کند! یک مقدار این مسئله، آدم را اذیت می‌کند!
قدیمی‌ترین خاطره سیاسی که از پدر به یاد دارید، کدام است؟
قدیمی‌ترین خاطره‌ای که در ذهنم هست، مربوط به شب دستگیری حاج‌آقاست. در آن زمان، هشت‌ساله بودم. آن روز از اول صبح، با حاج‌آقا بودم. یادم هست که ما قبل از اینکه به منزل خودمان بیاییم، با حاج‌آقا به مراسمی رفتیم که آقای هاشمی رفسنجانی سخنران آن بود. بعد از آن، وقتی که وارد خانه خودمان شدیم، دیدیم که مأموران ساواک، منتظر حاج‌آقا هستند! حاج‌خانم می‌گوید مأموران وقتی داخل خانه ریختند، گفتند ما اینجا هستیم تا همسرت بیاید! لذا وقتی همراه حاج‌آقا به منزل آمدیم، مأموران به ایشان گفتند: «باید برویم!»، ایشان هم بی‌معطلی گفت: «برویم!». البته در آن زمان نمی‌فهمیدم که اینها چه کسانی هستند و چرا به منزل ما آمده‌اند! حاج‌آقا در یک فاصله‌ای، به مأموران گفت: «من یک دستشویی بروم!» و بعداً فهمیدم که حاج‌آقا در آن فرصت، دفترچه‌تلفنش را داخل فلاش‌تانک سرویس‌بهداشتی انداخته بود!
از چه زمان متوجه شدید که پدر از مبارزان سیاسی است؟
وقتی حکم اعدام حاج‌آقا بابت همین دستگیری سال1343درآمد، خبرش در روزنامه‌ها منتشر شد. یک روز ‌دیدم بچه‌ها در مدرسه، از من می‌پرسند اسم پدرت چیست؟ من هم راحت می‌گفتم مهدی عراقی! نمی‌فهمیدم که امروز برای چه، همه اسم بابای مرا می‌پرسند! شرایطی هم بود که نمی‌خواستم دیگران بفهمند که بابای ما دستگیر شده است. بعدازظهر آن روز که به خانه برگشتم (آن زمان منزل پدربزرگم ساکن بودم)، در روزنامه دیدم که حکم اعدام پدرم درآمده است! تازه آنجا فهمیدم که چه داستانی است.
از سوی مسئولان مدرسه هم مورد آزار و اذیت قرار می‌گرفتید؟
نه. مسئولان مدرسه علوی، زیاد کاری با ما نداشتند؛ چون ماجرا را می‌دانستند، زیاد به روی من نمی‌آوردند! بچه‌های مدرسه هم همین‌طور. مثلاً همین مرحوم سیدعلی‌اکبر موسوی‌حسینی که پس از انقلاب، برنامه «اخلاق‌درخانواده» را داشت، آن موقع ناظم مدرسه ما بود.
پس از دستگیری پدر، نخستین ملاقات‌تان با ایشان، در چه مقطعی صورت گرفت؟
اولین ملاقاتمان، یک یا دو روز قبل از آن بود که قرار شد شهیدان صادق امانی، محمد بخارایی، رضا صفارهرندی و مرتضی نیک‌نژاد، تیرباران شوند. موزه عبرت امروز، در آن زمان زندان شهربانی بود. آن‌روز، اول پشت میله‌ها حاج‌آقا را ملاقات کردیم ولی بعد گویی حاج‌آقا با افسرنگهبان صحبت کرد که «بچه‌ها بیایند داخل زندان»؛ به همین‌خاطر اجازه دادند که ما داخل زندان برویم. خدابیامرزها محمد بخارایی و رضا صفارهرندی را هم در آنجا از نزدیک دیدیم. یادم هست محمد بخارایی که قد بلندی هم داشت دوزانو نشست و من را در آغوش گرفت و کمی صحبت کرد.
خانواده مادری، هیچ خُرده‌ای به فعالیت‌های سیاسی پدر نمی‌گرفتند؟
نه. پدربزرگ مادری‌ام، آدم سیاسی‌ای نبود ولی بسیار مذهبی بود. از طرفی او با اینکه از نظر مالی، با خانواده پدری حاج‌آقا اختلاف طبقاتی بسیاری داشت ولی حاج‌آقا را دوست داشت و حمایتش می‌کرد.
رفتار همسایه‌ها و دیگر اقوام، با شما چطور بود؟
همسایه زیادی که نداشتیم ولی در کل، برخورد خاله‌ها و دایی‌ها هم با ما بد نبود. چون حاج‌آقا سابقه دستگیری و زندان را داشت، این دستگیری هم برای خانواده، زیاد مسئله عجیب و غریبی نبود. آنها می‌دانستند این راهی است که حاج‌آقا انتخاب کرده است؛ ولی وقتی حکم اعدام حاج‌آقا درآمد، خیلی شرایط تغییر کرد! هرچند بعد از اینکه این حکم عوض شد، به قول معروف گفتند: «از این ستون به آن ستون، همیشه فرج است! خدا را شکر که اعدامت نکردند و حبس ابد شدی!». لذا در داخل خانواده، خیلی مشکلی نداشتیم. ضمن اینکه حاج‌خانم هم آدمی قوی بود و عملاً اجازه نمی‌داد که کسی یک زمان از روی ترحم، کاری برای ما انجام دهد.
در دوران زندان پدر، مخارج زندگی شما چطور تأمین می‌شد؟ 
چون پدربزرگ پدری‌ام، یک سهم از کارخانه‌اش را به حاج‌آقا داده بود، از همان سهم به ما کمک‌هایی می‌کرد. از آن‌طرف پدر حاج‌خانم که در آن زمان آدم نسبتاً متمولی بود هم به ما کمک می‌کرد. در کل هیچ‌وقت، ما کمبودی در زندگی احساس نمی‌کردیم که مثلاً الان نمی‌توانیم فلان چیز را بخریم یا آن غذا را بخوریم! چون حاج‌خانم اوضاع را به گونه‌ای مدیریت می‌کرد که حتی اگر چیزی هم نبود، ما کمبودی احساس نکنیم و تصور کنیم که همه‌‌چیز فراهم است!
با توجه به اینکه پدر، سالیانی طولانی را در زندان به سر بردند، در این دوران چگونه شما را راهنمایی و کنترل می‌کردند؟
بله از هشت‌سالگی تا بیست‌ویک‌سالگی ما، حاج‌آقا در زندان بودند. درست زمانی که دوران تربیت و بزرگ‌شدن ما بود، حاج‌آقا در خانه حضور نداشت و ما هفته‌ای یک بار، برای ملاقات به زندان می‌رفتیم. ولی در همین دیدارها، اگر روز قبل یا هفته قبل، حاج‌خانم به ملاقات رفته و چیزی گفته بود، بدون اینکه متوجه شویم، در خلال صحبت‌ها بحث به سمت آن موضوع می‌رفت. آن لحظه بود که ما متوجه می‌شدیم فلان کاری که هفته قبل انجام داده‌ایم، خطا بوده است! همه نصایح ایشان هم با خنده بیان می‌شد. به‌گونه‌ای مسائل را مطرح می‌کردند که به من برنخورد. البته بگویم که ما چندسالی، حاج‌آقا را پشت میله‌ها ملاقات کردیم. بعد از آنکه ایشان به آشپزخانه زندان رفتند، حضوراً ایشان را می‌دیدیم. حاج‌آقا اتاقی داشتند که وقتی ما دیدنشان می‌رفتیم، پاسبانی هم که بود، از آن بیرون می‌رفت.
چرا شهید عراقی و دوستانش، بعد از عمری تحمل زندان، شرکت در مراسم سپاس را پذیرفتند؟
حاج‌آقا و دوستانش، نمی‌خواستند در آن مراسم شرکت کنند. این سؤال برای من هم مطرح بود، تا اینکه یک‌بار از آقای عسگراولادی سؤال کردم. چون آقایان عسگراولادی، انواری و کروبی هم همراه با حاج‌آقا در آن مجلس حضور داشتند. آقای عسگراولادی گفت: «ما اصلاً نمی‌دانستیم چنین مراسمی برقرار شده و از آن بی‌خبر بودیم؛ چون آن مراسم را عده‌ای از بچه‌های چپی برگزار کرده بودند. ده دقیقه یا یک ربع قبل از شروع مراسم، فهمیدیم که می‌خواهند ما را به چنین جایی ببرند. نمی‌توانستیم هم بگوییم که نمی‌آییم! چون هم خودمان به این نتیجه رسیده بودیم و هم دوستان از بیرون فشار آورده بودند که هر طوری هست، شما بیرون بیایید! ما بیشتر ناخودآگاه، در آن مراسم شرکت کردیم. حالا شاید هم اگر می‌گفتیم که نمی‌رویم، اتفاقی هم نمی‌افتاد ولی ما را به آنجا بردند و در گوشه‌ای نشستیم...». از طرفی عکسی از ایشان در آن مراسم دارم که به این گفته آقای عسگراولادی، صحه می‌گذارد و نشان می‌دهد که حاج‌آقا در آن مجلس، یک مقدار تغییر چهره داده است! چون عینک کلفتی به چشم دارد که تا آن زمان استفاده نکرده بود! همچنین موهایش را خوابانده و یک بلوز یقه اسکی هم پوشیده است! هیچ‌وقت ظاهرش این‌طور نبود! فهمیدم که دلش نمی‌خواسته آنجا باشد ولی وقتی هم که مجبور به حضور در آن جمع بوده، خواسته قیافه‌اش، قیافه‌ همیشگی نباشد! مطمئناً حاج‌آقا بعد از13-14سال زندان و تحمل آن همه شکنجه، به خواسته خودش در چنین جایی حضور پیدا نکرده است.
اولین دیدارتان با پدر و پس از سال‌ها، چگونه صورت گرفت؟
وقتی حاج‌آقا از زندان آزاد شدند، من برای تحصیل به آمریکا رفته بودم. تقریباً یکی‌دو‌ماه بعد از آزادی حاج‌آقا، به ایران برگشتم. تنها خاطره‌ای که از نخستین دیدار در ذهنم مانده، این است که وقتی به فرودگاه مهرآباد رسیدم، دیدم حاج‌آقا نیست! آدم انتظار دارد که بالاخره بعد از سال‌ها، پدر را در سالن فرودگاه ببیند؛ ولی دیدم که حاج‌آقا نیست! با حاج‌خانم که حال‌واحوال کردم، پرسیدم: «بابا کجاست؟». ایشان گفت: «بیرون ایستاده!». از سالن فرودگاه که بیرون آمدیم و سمت ماشین رفتیم، دیدم که حاج‌آقا با یک فاصله‌ای، آنجا ایستاده است! دو سه سال از آخرین ملاقاتم با ایشان می‌گذشت. آخرین ملاقات من با حاج‌آقا، در سال53 بود. بعد از حال‌واحوال‌ و روبوسی، حاج‌آقا گفت: «دیدم 3-2 تا از بچه‌های ساواک، داخل سالن ایستاده‌اند؛ برای اینکه فردا روزی مسئله‌ای پیش نیاید، داخل نیامدم!...». در واقع حاج‌آقا هوای ماها را هم داشت که نکند بعداً اتفاقی برایمان بیفتد.
چه شد که پس از سفر پدر به نوفل‌لوشاتو، شما هم راهی آنجا شدید؟
حاج‌آقا وقتی که می‌خواست به پاریس برود، با من تماس گرفت و گفت: «امام به پاریس رفته‌اند؛ من هم تا چند روز دیگر می‌خواهم بروم؛ تو هم اگر توانستی بیا!». من هم کارهایم را انجام دادم و همراه با مسعود، پسر حاج‌‌محمود مانیان و علیرضا، پسر احمد صدر حاج‌سید‌جوادی (وزیر دادگستری دولت‌موقت)، سوار هواپیما شدیم و از آمریکا، به سمت پاریس راه افتادیم. اول به لندن و بعد از آنجا با کشتی و قطار، به پاریس رفتیم. شب که رسیدیم، ابتدا به آپارتمان آقای سلامتیان رفتیم. طوری هماهنگ کرده بودند که وقتی ما می‌رسیم، به آنجا برویم. آن موقع غیر از ما، هیچ‌کس آنجا نبود. ما هم خسته راه، جایی انداختیم که بخوابیم. یکی دو ساعت بعد، آقایان سنجابی، سلامتیان و مانیان، از راه رسیدند. صبح به خانه24 که معمولاً همه آنجا می‌نشستند تا از آنجا به نوفل‌لوشاتو بروند، رفتیم. دیدیم که جمعیت زیادی در آنجا جمع شده است. پرسیدیم چطور باید به نوفل‌لوشاتو رفت؟ گفتند یک فولکس‌واگن هست که حدود ساعت2-3می‌رسد و جمعیت را با خود می‌برد! ما هم همان‌جا وقت گذراندیم تا ساعت 2-3 بعدازظهر. ماشین که آمد، دیدیم که راننده فولکس‌واگن، آقای محمد هاشمی رفسنجانی است! ما ایشان را از آمریکا می‌شناختیم. از طرفی، جایی هم در ماشین نبود! به هر حال پارتی‌بازی کردیم و سه نفری، جلوی فولکس‌واگن نشستیم! یکی دو ساعت بعد، نزدیک غروب به نوفل‌لوشاتو رسیدیم. دیدم هیچ‌کس نیست و حاج‌آقای ما در همان باغ سیب معروف، قدم می‌زند. بعد از روبوسی، به ایشان گفتم: «چرا اینجا تنهایید؟». گفت: «کسی نبود؛ امام هم با جمعی بالا نماز می‌خواندند، من هم گفتم اینجا مراقبت کنم!». به ایشان گفتم: «از حالا به بعد ما هستیم؛ شما بروید به کارهایتان برسید!».
محل اقامت شما در نوفل‌لوشاتو، کجا بود؟
نوفل‌لوشاتو ده‌کوره‌ای بود که فقط یک هتل داشت. این هتل در چهار طبقه بود که هر طبقه دو واحد داشت. زیر شیروانی هتل هم یک اتاق بود که فضای چندانی نداشت. شب‌ها8-7نفر در این اتاق زیرشیروانی، کنار هم می‌خوابیدند! ما هم که به نوفل‌لوشاتو رفتیم، به افراد همین اتاق اضافه شدیم! آقایان توکلی‌بینا، محمد غرضی، محمد هاشمی، حاج‌آقا و عده دیگری، همه در این اتاق ساکن بودند. صبح‌ها، صبحانه‌ای می‌خوردند و بعد هم به همان باغ معروف سیب که امام در آنجا بودند، می‌رفتند. آن زمان، اوایل حضور امام در نوفل‌لوشاتو بود؛ هنوز چادری هم نصب نکرده بودند. اما بعد که هوا به سمت سردی رفت، آن چادر را برقرار کردند.
 برنامه روزانه امام خمینی(ره) در نوفل‌لوشاتو، چه بود؟
ظهرها حضرت‌امام می‌آمدند و در همان حیاط، نماز می‌خواندند. غروب‌ها هم که جمعیت، کمتر بود، به اتاقی که آن بالا بود، می‌رفتند. بعد هم چند دقیقه‌ای، به اتاق خانم‌ها می‌رفتند و با آنها می‌نشستند. شرایط هم در آنجا به گونه‌ای نبود که بروم و به حضرت امام بگویم من پسر حاج‌مهدی هستم! اما باقی افراد می‌دانستند که پسر ایشان هستم. علاوه بر این، من خیلی به محلی که ‌امام در آن مستقر بودند، نمی‌رفتم. بیشتر، خانم دباغ در آنجا حضور داشت. البته حاج‌آقا هم به آن محل رفت‌وآمد داشتند؛ ولی ما اگر سؤالی داشتیم، از حاج‌آقا می‌پرسیدیم. اگر هم کسی می‌خواست آنجا برود، قبلش باید با حاج‌آقا هماهنگ می‌کرد. کار ترجمه‌ صحبت‌های حضرت امام و خبرنگاران هم بر عهده آقایان صادق قطب‌زاده، ابراهیم یزدی و صادق طباطبایی بود.
شخصاَ از منش و عادات و سخنان ‌امام در نوفل‌لوشاتو، چه خاطراتی دارید؟
امام، همیشه امام بود! امام روز اول، با امام روز آخر، یکی بود! خیلی آرام، از آن خانه‌ای که در آن ساکن بودند، می‌آمدند و سر نماز می‌رفتند. بعد از نماز هم، سخنرانی می‌کردند و دوباره، آرام بلند می‌شدند و می‌رفتند. حفاظت از رفت‌وآمد ایشان، با حاج‌آقا بود. ایشان را برای نماز می‌آوردند، بعد هم تا خانه همراهی‌شان می‌کردند. گاهی هم اگر سؤالی از حضرت‌امام داشتند، می‌رفتند و مطرح می‌کردند. خاطره‌ای که خیلی خوب در ذهنم مانده، مربوط به روزی است که دانشجویان ایرانی انرژی‌اتمی، برای دیدار با ‌امام، از آلمان به نوفل‌لوشاتو آمده بودند. آن روز صف نماز جماعت، کمی شلوغ‌تر از همیشه بود. من هم یک طرف صف جماعت ایستاده بودم و نگاه می‌کردم. حاج‌آقا هم، آن‌طرف‌تر ایستاده بود. حضرت‌امام هنگام سخنرانی، بدون اینکه از حاج‌آقا اسم ببرند، گفتند: «قبلاً من با جوان‌هایی دوست بودم که صفت پهلوانی داشتند ولی الان و بر اثر شکنجه، موهایشان سفید شده!». در این لحظه به صورت اتوماتیک‌وار، کل جمعیت، نگاهشان به سمت حاج‌آقا رفت! همه متوجه شدند که ‌امام، راجع به حاج‌آقا صحبت می‌کنند. در همان لحظه، قطره اشکی هم از چشم حاج‌آقا جاری شد! بعداً که به ایران آمدم، دیدم که کارت‌پستالی از این دیدار و سخنرانی ‌امام، چاپ شده است.
چه مدت در نوفل‌لوشاتو، حضور داشتید؟
در کل، یک ‌ماه و اندی در آنجا ماندم؛ ولی چون آخر ترم بود و امتحاناتم شروع شده بود، به آمریکا برگشتم. البته مسعود مانیان و علیرضا حاج‌سید‌جوادی، در آنجا ماندند. واقعاً هم در آن روزها نمی‌دانستیم که ‌امام چند وقت دیگر قرار است در آنجا بمانند. تازه 4-3ماه بعد از آن تاریخ، قرار شد امام به ایران بازگردند. من هم در اردیبهشت‌ماه 1358 به ایران برگشتم. آمده بودم که یکی‌دو‌ ماه بمانم و بعد دوباره بروم که درسم را تمام کنم؛ اما حاج‌آقا شهید شدند و من دیگر به آمریکا نرفتم و در ایران ماندم!
شهید مهدی عراقی، تیم محافظ نداشتند؟
خیر. البته بعد از ترور آقای هاشمی رفسنجانی، 7-6فر از بچه‌های سپاه، برای حفاظت از حاج‌آقا به زندان‌قصر رفته بودند؛ اما هر کاری می‌کنند، ایشان زیر بار نمی‌رود و می‌گوید: «چه‌کسی گفته که جان شماها، بی‌ارزش‌تر از جان من است یا جان من عزیزتر از جان شماهاست؟». خلاصه بعد از یک ساعت، بچه‌های سپاه به حاج‌آقا می‌گویند: «تا به حال ما مأمور بودیم که این کار را انجام دهیم اما از حالا به بعد، خودمان دلمان می‌خواهد که از شما حفاظت کنیم». حاج‌آقا هم به آنها می‌گوید: «نه، بلند شوید و بروید؛ من جایی ندارم که شماها را نگه دارم». حاج‌آقا اصلا علاقه‌ای نداشت که محافظ داشته باشد.
شهادت پدر چگونه روی داد؟ و شما چطور از آن مطلع شدید؟
آن روز من در خانه خواب بودم که حاج‌خانم آمد و مرا صدا زد که «بلند شو؛ مثل اینکه اتفاقی افتاده!». البته حاج‌خانم هم نمی‌دانست که چه اتفاقی افتاده! کسی تماس گرفته و گفته بود گویی تیراندازی شده و حاج‌آقا را به بیمارستان برده‌اند! همراه با حاج‌خانم، به سمت بیمارستان راه افتادیم اما ماشین نداشتیم؛ چون حاج‌آقا صبح آن روز، ماشین پیکان را با خود برده بود؛ به همین‌خاطر حاج‌خانم در کوچه، جلوی ماشینی را گرفت. وقتی به بیمارستان رسیدیم، دیدیم که فقط پیکر برادرم حسام آنجاست و پیکر حاج‌آقا را نیاورده‌اند. گویی حسام هنوز جانی داشته و به همین‌خاطر، به بیمارستان منتقل شده بود؛ اما حاج‌آقا همان‌جا در دم، شهید شده بود و قرار شد پیکرش را از همان محل شهادت، تشییع کنند. پس از آنکه فهمیدیم حسام هم به شهادت رسیده، قرار شد پیکر او را هم از بیمارستان تشییع کنند؛ نهایتا هم هر دو پیکر، جلوی حسینیه ارشاد به یکدیگر برسند. آن موقع من و حاج‌خانم، دیگر دنبال جنازه‌ها نرفتیم. یکی از دوستان حاج‌آقا، ما را سوار ماشینی کردند و به سمت بهشت‌زهرا بردند؛ چون ما تصور می‌کردیم که جنازه‌ها را به بهشت‌زهرا می‌برند. نزدیک بهشت‌زهرا دیدیم که آیت‌الله انواری کنار خیابان ایستاده‌اند! از ایشان پرسیدیم: «جنازه‌ها کجاست؟». ایشان گفت: «قم»! عصبانی شدم و به ایشان گفتم: «به چه اجازه‌ای بردید قم؟ چه ‌کسی به شما گفته ببرید قم؟». ایشان وقتی دید من خیلی عصبانی‌ام، گفت: «امام گفتند جنازه‌ها را بیاورید قم». وقتی آیت‌الله انواری گفت امام این‌طور گفته‌اند، من هم ساکت شدم! در آن لحظه خیلی عصبانی بودم و به این فکر می‌کردم که حالا هر هفته باید در این جاده، حاج‌خانم را به قم ببرم؛ چون در آن زمان، اتوبانی در کار نبود! وقتی به قم رسیدیم، دیدیم که برای حاج‌آقا در صحن حضرت معصومه(س)، جایی را انتخاب کرده‌اند. همان شب هم خدمت حضرت ‌امام رفتیم که جلسه خوبی بود و درباره حاج‌آقا، نکات مهمی مطرح کردند که همه‌جا منعکس شده است.
پیروزی انقلاب اسلامی و شهادت پدر، تفاوتی در زندگی شما ایجاد کرد؟
نه. برای اینکه ما در مقطع شهادت حاج‌آقا، خانه‌ای در قلهک داشتیم که با حاج‌خانم در آن ساکن بودیم. نادر هم که ازدواج کرد، در طبقه دوم همان خانه ساکن شد. بعد آن خانه را فروختیم و قطعه زمینی خریدیم و یک منزل سه‌طبقه ساختیم که هر کدام، در یک طبقه آن ساکن شویم. در واقع ما بعد از انقلاب، فقط یک طبقه به خانه خود اضافه کردیم! 

این خبر را به اشتراک بگذارید