
پاییز فصل آخر سال است*
نوشته نسیم مرعشی

فکر اینکه چرا به اینجا رسیدیم. کجا را اشتباه کردیم کجای خلقت و با کدام فشار شالودهمان ترک خورد که بدون اینکه بدانیم برای چه، با یک باد، طوری آوار شدیم روی خودمان که دیگر نمیتوانیم از جایمان بلند شویم. نمیتوانیم خودمان را بتکانیم و دوباره بایستیم و اگر بتوانیم، آنی نیستیم که قبل از آوار بودهایم. اشتباه کدام طراح بود که فشارها را درست محاسبه نکرد و سازهمان را طوری غیرمقاوم ساخت که هر روز میتواند برای شکستنمان چیزی داشته باشد؟ فکر زندگی بیخنده و بیآرزو تکهتکهام میکند. مثل لکه زشت زرد ماست، روی پیشخوان آشپزخانه.
بالای مژهها خط سیاه میکشم. کج میشود مثل همیشه. مثل تمام خطهای زندگیام که کشیدم و کج شد و پاک کردم و باز کشیدم و باز کج بود. مثل شبهای مشق که صدبار با مداد قرمز لای باباهای سیاه خط میگذاشتم و خراب میشد و پاک میکردم و باز میکشیدم و باز خراب میشد و من میماندم و دفتر پاره...
دنبال تو میدویدم. روی سرامیکهای سرد و سفید سالن. در آن سکوت ترسناک هزارساله. هن و هن نفسهایم با هرگام بلندتر در گوشم تکرار میشد و گلویم را تلخ میکرد. بخش پروازهای خارجی آن طرف بود. امام نه، مهرآباد بود انگار. و سالن پروازش هی دورتر میشد. رسیدم به گیت. پشتت به من بود، اما شناختمت. کت نیلیات تنات بود و چمدان به دست، منتظر و آرام ایستاده بودی. روشنی سالن به سفیدی میزد. فقط نور میدیدم و تو را. لکهای نیلی روی سفیدی مطلق. صدایت زدم. راه افتادی و دور شدی. سُر میخوردی روی سرامیکهای سالن. دویدم. دستم را دراز کردم و دستت را گرفتم. برگشتی. دستت توی دستم ماند و هواپیما پرید...
* این رمان در سال1394برنده جایزه ادبی جلال آلاحمد شد.