عادت میکنیم
نوشته زویا پیرزاد
آرزو به زانتیای سفید نگاه کرد که میخواست جلو لبنیاتفروشی پارک کند. زیر لب گفت «شرط میبندم گند بزنی، پسر جان.» و آرنج روی لبه پنجره و دست روی فرمان منتظر بود.
راننده ریش بزی رفت جلو، آمد عقب، رفت جلو، آمد عقب و از خیر جاپارک گذشت.
آرزو زد دندهعقب، دست گذاشت روی پشتی صندلی بغل و به پشت سر نگاه کرد. جوان ریش بزی داشت نگاه میکرد. مردی دم در لبنیاتی کیک و شیرکاکائو میخورد و نگاه میکرد. جیغ لاستیکها درآمد و رنو پارک شد.
مرد کیک و شیرکاکائو بهدست بلند گفت: «بابا دست فرمون.» و رو به راننده زانتیا داد زد: «یاد بگیر، جوجه.»
پسر جوان شیشه را کشید پایین، گاز داد آمد رد شد و گفت: «رنو توی قوطی کبریت هم پارک شده.» آرزو پیاده شد. یک دستش کیف مستطیل سیاهی بود که دو سگکش به زور بسته شده بود، دست دیگر سررسید جلد چرمی و تلفن همراه. قد متوسطی داشت و پالتو خاکستری راسته پوشیده بود. رفت طرف مغازهای دو دهنه با تابلوی چوبی رنگ و رو رفته. روی تابلو با خط نستعلیق نوشته شده بود: بنگاه معاملات ملکی صارم و پسر. از توی بنگاه مردی با موهای پرپشت یکدست سفید جلو دوید در شیشهای را باز کرد.