به یاد حلیمه سعیدی، مادر شهید و بازیگری که با یک دنیا خاطرههای خوب و شیرین از میان ما پرکشید
برای شهادت همه گریه میکرد غیر از پسرش!
الناز عباسیان- روزنامهنگار
سن و سالش را که کنار میگذاشتی، فکر میکردی با یک جوان پرانرژی صحبت میکنی. گرچه چین و چروک، چهرهاش را شکستهتر از قاب تلویزیون نشان میداد اما معصومیت و مهربانی خاصی در نگاهش موج میزد. از همان ابتدای گفتوگو راحت، بیتکلف و صمیمی حرف میزد. حلیمه سعیدی، مادر شهیدی است که اغلب او را با آثار طنز تلویزیونی میشناختیم. مادربزرگ سریالهای طنز با طراوت و انرژی فوقالعادهاش همواره ما را به وجد میآورد. وقتی کنارش بودی تازه متوجه میشدی که مادر شهید رضا لشکری، در سریالها اصلاً بازی نمیکند بلکه خودش است. حالا او رفته و خاطراتی شیرین از خود در ذهنها به جای گذاشته است. مرور صحبتهایی از این مادر شهید خوشرو و خوش خنده که بهتازگی در سن ۸۸ سالگی به دیدار فرزند شهیدش شتافته خالی از لطف نیست.
فرزندانی که انقلابی تربیت کرد
اهل قزوین و روستایی در ضیاآباد بود. این را بهحساب نوشتههای روی شناسنامهاش نمیگوییم که لهجه شیریناش خود گویای اصلیتش بود. با همان تکه کلامهای به یاد ماندنیاش در سریالهای «خوشنشینها»، «متهم گریخت»، «ترش و شیرین» و... مگر میشود شیرینی کلام این بانو از خاطرمان برود. حلیمه خانم ۶ کلاس بیشتر درس نخوانده بود اما مهارتهایش بیشمار بود. خودش همیشه باذوق میگفت:«من خیلی کارها میکردم. خیاط بودم، آمپولزن بودم، آرایشگر بودم. ناف بچه را میانداختم، قابله بودم، نظر میگرفتم، گوش بچه سوراخ میکردم، باد کمر میکشیدم، خلاصه خیلی کار میکردم. بافتنی هم میبافتم. حتی واسه حاج آقا از کاموای تیکهای، پتو هم بافتم. آرایشگری هم بلدم و چند تا عروس هم آرایش کردم. تازه قابله بودم و 700تا بچه را به دنیا آوردم. حتی 3تا از نوههایم را خودم به دنیا آوردم». با تمام این مشغلهها روی تربیت فرزندانش حساس بود و اجازه نمیداد جواد و جلال و رضایش حتی برای بازی هم به کوچه و خیابان بروند. زهرا تنها دخترش هم که جای خود داشت. اما وقتی زمزمه انقلاب و راهپیمایی شنیده شد، تمام حساسیتهایش را کنار گذاشت و حتی خودش هم با بچهها برای رفتن به تظاهرات درروزهای منتهی به پیروزی انقلاب شرکت میکرد. خودش میگفت: «به محض اعلام مسجد محل برای رفتن به تظاهرات آماده میشدم و تنهایی در تمام تظاهرات قبل از انقلاب شرکت میکردم. گاهی بچههایم را همراهم میبردم اما حاجی چون سرکار میرفت نمیتوانست همیشه در راهپیماییها شرکت کند. البته با رفتن ما هم مخالفتی نداشت. یادم هست وقتی امام آمد، از فرودگاه پیاده رفتم تا بهشتزهرا؛ وقتی هم که امام به رحمت خدا رفت، رفتم خانه امام در جماران و از آنجا تا مصلی پیاده رفتم. تمام تلاشم این بود فرزندانم را انقلابی بزرگ کنم که خدا را شکر اینگونه شد».
موسم رفتن پسرها به جبهه
جنگ که شروع شد دیگر کسی تاب نشستن در خانه را نداشت. مخصوصا مردان خانه و پسرهای باغیرت محله. پسرهای حلیمه خانم هم از این امر مستثنی نبودند. خودش میگفت:«چندماه بعد از پیروزی انقلاب، جواد برای خدمت سربازی به کردستان اعزام شد. چند وقت بعد خبر آوردند جواد شهید شده. حاجی رفت کردستان و فهمیدیم خبر اشتباه بوده و خیالم راحت شد. کردستان آن روزها درگیر اختلافات داخلی و بسیار ناامن بود. جنگ که شروع شد نوبت به جلال رسید که به جبهه برود. رضا هم ۱۷ سال بیشتر نداشت که به هوای برادرهایش شوق جبهه به سرش زد. بیشتر جلال، رضا را برای رفتن به جبهه تشویق میکرد. با رفتن پسرها به جبهه مخالفتی نداشتم. راستش اگر میشد، خودم هم میرفتم. همیشه میگوییم اگر زینب(س) نبود کربلا نبود درست است ولی من در ادامهاش میگویم اگر شهدا نبودند ایران هم نبود. چه جوانهایی که برای دفاع از این مرز و بوم پرپر نشدهاند. در همین کوچه باریک ما در محله علیآباد بیش از ۸ شهید تقدیم انقلاب شده است». اما یکبار مادر با رفتن یکی از پسرها به جبهه مخالفت کرد. نه اینکه رضا کم سن و سال و دانشآموز باشد و مادر دلش نخواسته باشد او به جبهه برود. ماجرا به سفر حجشان برمیگشت. که البته سفر مکه آنها هم برای خودش ماجرایی داشت. چندماه قبل از سفر نوبت اعزام مادر و پدر به حج اعلام میشود. مادر از رضا میخواهد تا فعلا از رفتن به جبهه منصرف شود تا در غیاب برادرانش که در جبهه هستند، کنار همسر برادر و خواهر بماند. خودش میگفت:«رضا کنار رادیو دراز کشیده و صحبتهای شهید صدوقی را گوش میداد. گفتم رضا جان نوبت سفر حج ما رسیده. جلال که جبهه و جواد هم سرکار است. حداقل تو بمان خانه در غیاب ما حواست به عروس خانه(همسر جواد) و خواهر کوچکترت باشد. نمیتوانستم راضیاش کنم. در همین کش و قوسهای مادر و پسری بودیم که جلال از جبهه آمد و گفت: رضا! چرا نشستی که امام تنهاست. رضا انگار که از خدا چنین چیزی را خواسته باشد سریع رفت سراغ ساک و لباسهایش. هنوز یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند».
صبوری کرد تا دشمن شاد نباشد
رضا گرچه سن و سال زیادی نداشت اما شجاعت بیبدیلش او را به خط مقدم و تکتیراندازی کشانده بود. تا اینکه در بیست و پنجم خردادماه سال ۱۳۶۳ در جوانرود همراه 2 نفر از همرزمانش توسط گروههای ضدانقلاب بهشدت مجروح میشوند. شدت جراحات بهحدی بود که تا آوردنشان به عقب،به شهادت میرسند. خبر شهادت رضا وقتی به مادر میرسد که در تدارک سفر حج بود. حلیمه خانم برای مجلس بدرقه و ولیمه سفر حجشان حسابی خرید کرده بود. از خورد و خوراک گرفته تا کاسه و بشقابهای پذیرایی و چه ذوقی هم داشت. چه برنامهها در سر پرورانده بود برای پذیرایی از مهمانها و رفتن به سفری که همیشه آرزویش بود. اما ته دلش شور میزد. چه میدانست که روزگار برایش چه آزمون الهی را در پیش گرفته است. خودش از آن روزها اینچنین میگفت:«همین که رضا رفت دلم آشوب شد. سعی کردم با کار خرید و تدارک اسباب سفر حواسم را از رضا دور کنم اما ته دلم انگار منتظر خبری بودم. تا اینکه پسر بزرگم زودتر از همیشه از سرکار برگشت. بعد دوستانش آمدند دنبالش رفتند بیرون. با خودم گفتم حتما خبری شده. دلشوره امانم را بریده بود که وقت اذان مغرب حاجی به مسجد رفت و گویا همانجا به هر دو خبر شهادت رضا را میدهند. من هم در خانه وضو گرفته و آماده خواندن نماز بودم که هر دو همراه همسایهها به خانه آمدند. همان لحظه دلم خبر داد که رضا پرکشیده. یکی از همسایهها گفت: حاج خانم! رضا ترکش خورده. گفتم نه، نه، رضا شهید شده. همه زدند زیر گریه. جگرم آتش گرفت. پاره تنم رضای من برای همیشه رفته بود اما نباید شیون و زاری میکردم. رو کردم به حاج آقا و بچهها گفتم گریه نکنید. گفتند چرا؟ گفتم: میدانی خانم زینب(س) چه گفت؟ گفت به شبها گریم و روزها بخندم مبادا دشمنم بر ما بخندد.» گرچه از درون آشوب بود اما سعی میکرد خودش را قویتر نشان دهد. شرط کرد که اگر میخواهید شیون و غش نکنم و صبور باشم برای بار آخر رضا را به حیاط خانه بیاورید تا از نزدیک ببینمش. شرط مادر عملی شد و رضا دوباره برگشت به خانه پدریاش، به خلوت مادریاش، به همان حیاطی که هنوز هم صدای بازیگوشیهای رضا و برادرانش را بهخاطر سپرده بود. وقتی پیکر شهید را آوردند مادر سرتاپای عزیزکردهاش را نوازش کرد و برایش شعر خواند: رضا جان! تو هم راضی شدی آواره گردم! اسیر کوچه و بازار گردم... .
مکث
امانتی که با افتخار رفت
همه منتطر بودند از شدت این داغ مادر گیسوانش را پریشان و صورتش را چنگ بزند اما انگار آرامشی عجیب بر دل مادر نشسته بود. گفت بیایید رضایم را ببرید. گفتن این حرف و چنین صبوری کار هر کسی نبود. خودش میگفت: «داغ رضا جگرسوز بود اما میان جمع گریه نمیکردم. در مسجد شنیدم میگفتند یک شهید آمده اما مادرش اصلا گریه نمیکند. بعد از چند روز شهدای دستواره را آوردند. آنقدر گریه کردم که نگو. مردم میگفتند وای! بسمالله! برای پسر خودش گریه نکرد، حالا برای بچه مردم گریه میکند. گفتم برای پسرم گریه نکردم تا با صبوریام کمر دشمن را خم کنم. یکی که سهل است همه پسرانم حتی خودم فدای این انقلاب. الان هم که میبینید اشک میریزم برای بچه مردم گریه میکنم که چرا جوانهای ما باید مثل گل پرپر شوند. من برای همه شهدا گریه کردم الا برای بچه خودم. موقع مکه رفتنم که شد من عزادار رضا بودم. سعی میکردم در خلوت خودم هم گریه نکنم. با خودم میگفتم خدا امانت داده بود و گرفت و چه با افتخار گرفت. اما پدرش حاجعباس تمام موهایش سفید و کمرش خم شد.»