روشنای دامن پرچین ابر چاق
مریم ساحلی
راسته پارچهفروشها همیشه قشنگ است. قوارههای رنگین، توپهای گلدار و چهارخانه و راهراه، صبح تا شب کنار هم نشستهاند چشم انتظار یکی مثل پریجان که امروز تا خودش را با یقه شل و وارفته پیراهن چیت، وسط آینه دید، ابروهایش گره خورد به هم. بعد هم خیسی یک مشت آبی که بهصورت پاشانده بود را خشک کرد و رفت سراغ کمد لباسها. هفته دیگر دعوت است خانه دوستی که بعد از 23سال بیخبری پیدایش کرده. پیراهنها، شومیزها و دو تا دامنش یک طرف آویزان هستند و چند مانتو و بارانی هم طرف دیگر.
حالا او نگاهش را پهن کرده روی لباسهایی که همه تیره هستند و ساده، با برشهای عمودی تا کمی، فقط کمی لاغرتر نشانش دهند. خوب میداند راهراه افقی، پارچههای براق و طرحهای درشت چاقتر نشانش میدهند.
او همه اینها را از دخترعموی خیاطش یاد گرفته؛ دختر عمویی که یک عمر با نظرش پارچه خریده و مدل رخت و لباسش را انتخاب کرده است.
دوتا از پیراهنها را از شانههای سرد چوبلباسی جدا میکند و یکی بعد از دیگری میپوشد. پریجانی که درون آینه ایستاده اصلا به دلش نمینشیند.
روی پیراهن طوسیاش مانتو میپوشد. بالهای روسریاش را گره میزند و راه میافتد سمت بازار. زمین از باران دیشب خیس است. ابری سفید و چاق با دامنی پرچین نشسته است وسط آسمان و نگاهش میکند، پریجان اما نگاهش میدود روی پارچهها؛ زرد و سبز و سرخ، کرپ و حریر، ساتن و مخمل و... .
از چارچوب آهنی دکانی کوچک میگذرد. سبز با داوودیهای درشت سفید نگاهش میکند. پریجان آب دهانش را قورت میدهد و همان را نشان میدهد. بزاز متر فلزی را میدواند روی پارچه و او به چینها، پلیسهها، آستینهای پفی و همه آن نقشها و رنگهایی فکر میکند که سالهاست چشم بر آنها بسته. در دکان را که پشت سرش میبندد، چشمش میافتد به آسمان. ابر که حالا دامن پرچینش نصف آسمان را گرفته میخندد. پریجان لبخند میزند و زیر لب میگوید: فدای سرمان که چاق هستیم.