نرگس
رحیم مخدومی 1399
رمان«نرگس» داستان زندگی انقلابی پسری به نام اسماعیل در دوران پیش از پیروزی انقلاب اسلامی است. نرگس، خواهر اسماعیل، به دلیل محجبه بودن از مدرسه اخراج میشود. برشی از این رمان را که بخشهای آغازین کتاب است، میخوانید:
میدوم. تا نرگس تعطیل نشده، باید خودم را به مدرسهشان برسانم. اگر کمی هم زودتر برسم، چه بهتر! دست آخر کمی پشت در میمانم. بهتر از این است که او وسط خیابان منتظر بماند. هر چه باشد، او دختر است و من پسر. درِ بزرگ مدرسه را از دور میبینم. بسته است. خیالم راحت میشود... آه، نفسم بند آمد از بس که دویدم. میدانم تا نرگس را ببینم، از مدرسه و درسهایش حسابی تعریف خواهد کرد. آخرسر هم خواهد گفت: «امروز به من خیلی خوش گذشت.» آن وقت من چه بگویم؟ میگویم به من بیشتر از تو خوش گذشت. نرسیده، مش مراد گوشم را مثل گازانبر گرفت و پیچاند. بعد جلوی همه معلمها آبرویم را برد. معلمها هم، نرسیده، درس را شروع کردند و حال ما را حسابی گرفتند...
آخیش! صدای زنگ میآید. خیلی دلنشین است و مرا به یاد صدای گرفته بابا میاندازد؛ آن هم در غروب روزهای تابستان.
ـ بیا اسماعیل، این هم انعام امروزت.
دلم از گرسنگی دارد ضعف میرود. خداخدا میکنم نرگس اولین کسی باشد که از مدرسه میزند بیرون.
یکدفعه در گشوده میشود. دانشآموزان مثل گلوله میریزند بیرون. مگر میشود او را میان این همه آدم پیدا کرد؟! میروم سر راه تا خودش مرا ببیند و بیاید سراغم.
هر دانشآموز لاغ و بلندقدی از مدرسه میآید بیرون، خیال میکنم اوست؛ اما همین که جلوتر میآید، میبینم که دیگری است. فرشته دواندوان میآید. افروز خان برایش بوق میزند. خرس گنده یک روسری هم سرش نمیکند. افروز خان، دخترش را سوار میکند و میرود. لجم درمیآید. چه میشد اگر بابای ما هم ماشین داشت و نرگس مجبور نمیشد هر روز این همه راه را پیاده بیاید؟! دانشآموزان، رفتهرفته کمتر و کمتر میشوند. دیگر دارد از دست نرگس حرصم میگیرد. انگار حالیاش نیست که من گرسنهام. حتماً باز هم معلمها را سؤالپیچ کرده... این وضعش نمیشود. امروز باید تکلیفش را تا آخر سال روشن کنم. من که نمیتوانم روزی نیم ساعت توی خیابانها علاف شوم! اصلاً همهاش تقصیر خودم است. زیادی لوسش کردهام. به خصوص از وقتی عینک را برایش خریدم، حسابی پررو شده. همین جا باید عینک را از او بگیرم تا دیگر لوسبازی درنیاورد... اِ... انگار جدیجدی خبری از او نیست! دیگر کسی از مدرسه بیرون نمیآید. نکند... میروم جلوتر. سروکله چند نفر دیگر هم پیدا میشود. از قیافههایشان پیداست که معلماند. آنها که میروند، جلوی مدرسه سوت و کور میشود. کمکم دارد دلم شور میزند. نکند اتفاقی افتاده باشد! یک دلم میگوید باز هم صبر کن، شاید بیاید، شاید خوابش برده باشد؛ یک دلم هم میگوید شاید معلم نداشته، زودتر رفته. اما چرا این همه دانشآموز معلم داشتهاند؟ تازه، مگر نرگس با فرشته همکلاس نیست... ای وای، ضربان قلبم دوباره دارد تند میشود. یعنی چه اتفاقی افتاده است؟...
بابای مدرسه میآید پشت در. نگاه میاندازد بیرون. بعد دو لنگه در را هل میدهد تا ببندد. انگار دنیا میخواهد روی سرم خراب شود. میدوم طرفش.
ـ آقا، آقا، صبر کن. آبجی من هنوز نیومده...