خالد حسینی
بابا گفته بود که فـقـط بـاید چیزهای خیلی ضروری را بردارند. باقی را میفروشند... دردناکترین کار بر عهده بابا گذاشته شده بود. لیلا او را دید که در اتاق کارش ایستاده است و همچنان که قفسهها را برانداز میکند، غم عالم از صورتش میبارید. گفت: «آن گفته معروف یادت هست؟ در جزیره متروکی هستی و میتوانی 5تا کتاب با خودت داشته باشی. کدامها را انتخاب میکنی؟ هرگز تصورش را هم نمیکردم که به این روز بیفتم... باورم نمیشود که از کابل میروم. اینجا مدرسه رفتم، نخستین شغل را پیدا کردم، در همین شهر پدر شدم. احساس غریبی است که بهزودی زیر آسمان شهر دیگری به خواب میروم.»
یکشنبه 12 دی 1400
کد مطلب :
149821
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/KrnGr
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved