• جمعه 7 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 17 شوال 1445
  • 2024 Apr 26
سه شنبه 7 دی 1400
کد مطلب : 149380
+
-

... شعری هست که همه می‌فهمند

... شعری هست که همه می‌فهمند

صابر محمدی


فرهاد کاس‌نژاد ورزشی‌نویس، سال گذشته در یادداشتی برای ایندیپندنت فارسی نوشت که از نصرت رحمانی پرسیده چرا مدام به قهوه‌خانه‌هایی که پاتوق کارگران چاه‌کن محلی در رشت بود می‌رفته. پاسخ شاعر هر چند آمیخته به کلیشه‌ای آشنا بود - او در پاسخ گفته بود که می‌رود تا از زندگی فرودستان برای نوشتن شعر الهام بگیرد - اما مهم این بود که چنین کلیشه‌ای حقیقت زندگی او بود، نه مبتنی بر تزئینی در گفتمان طبقاتی مطلوب. ماجرای نصرت رحمانی و کافه‌ها و قهوه‌خانه‌های پایین‌دست که بنای فعالیتشان بر سنت‌های روشنفکری نبود، از دهه40 و در تهران آغاز شده بود و بعدها بود که در چاه‌کن رشت ادامه می‌یافت. او که پای ثابت جمع شاعران در کافه نادری و کافه فیروز به‌عنوان 2کافه روشنفکری دهه‌های 30و40 بود، یک‌بار سنت‌شکنی و البته جرأت کرده و خودش را رسانده بود به کافه جمشید. آن روز که نصرت به گواه مهدی اخوان‌لنگرودی در کتاب «از کافه نادری تا کافه فیروز»، ماجرای حضور غیرمترقبه‌اش در کافه جمشید را برای جمعی از شاعران کافه فیروز تعریف کرده، حسابی آنجا به هم ریخته است: «اگر گفتید دیشب کجا بودم؟» این را از منوچهر آتشی، م. آزاد، منصور اوجی، هوشنگ بادیه‌نشین، مهدی اخوان‌لنگرودی و دیگرانی که آنجا بودند،پرسید. بعد تعریف کرد که رفته به خیابانی کافه‌ای؛ جایی که جماعت، به پایکوبی مشغول بوده‌اند و لابد انتظار هیچ شاعری را نمی‌کشیده‌اند. او هم همینطور آرام‌آرام خزیده به سمت صحنه و انگار که بازیگر یکی از نمایش‌های مورد‌علاقه عوام باشد که استخدام کافه بوده، پشت میکروفن قرار گرفته. ملت سکوت کرده‌اند که ببینند غریبه آن بالا چه کار دارد؛ «انگار مسخره‌ای بخواهد شیرین‌کاری تازه‌ای به شب مهمانانش هدیه کند. من هم انگار‌نه‌انگار جایی آمده‌ام که نگاه‌های هر کدام‌شان سنگینی کوهی را بر شانه‌های آدم می‌گذارد. [...] من نصرت رحمانی، شاعر مردم، امشب آمده‌ام در اینجا برایتان شعر بخوانم... آن هم فقط شعر نو! جمعیت مثل بمب، بغض پنهانی و انبارشده‌شان را مانند انفجاری در سالن رها کردند و آنچنان سر و صدایی از خود بروز دادند تو گویی در انتظار توفانی هستند که ناگهان بتوفد و من جوش و خروش هزاران چشمه را در کنار خود می‌دیدم که از شب می‌گذرند و می‌خواهند خود را به صبح برسانند». بعد هم شعرهایش را خوانده و بسیار تشویق شده: «آن هم شعر نو که جماعت روشنفکر ما، با رمل و اسطرلاب آن را می‌پذیرند». بعد مردم رفته‌اند گلفروشی روبه‌رو و هر چه گل داشته خریده‌اند و ریخته‌اند پای شاعر. آتشی می‌گوید تا اینجای ماجرا هم نگفته بوده که کجا شعر خوانده: «در کافه جمشید خیابان ارباب‌جمشید، پشت خیابان. در بدترین محله تهران خودمان... هر شب هزاران دعوا و چاقوکشی در آنجا می‌شود. تکان بخوری سر می‌برند...». [یک بار هم به گواه شعر بلند «اسماعیل» رضا براهنی، اسماعیل شاهرودی جایی برای کارگران شعر خوانده بوده: «ای پدر زخمی پرندگان گریان آسمان ایران!/‌ای شعرخوان جوان سی سال پیش برای کارگران!/ وقتی که باید از آنها امضا می‌گرفتی که شعرت را می‌فهمند، / که شعری هست که همه حتی کارگران هم می‌فهمند.» نصرت آنجا می‌گوید هیچ شاعری جرأت ندارد به ارباب‌جمشید برود و «میعاد در لجن» بخواند. همه در کافه فیروز از این جسارت حیرت می‌کنند و هر کس چیزی می‌گوید. واکنش خسرو گلسرخی اما خصیصه‌نماتر از همه است؛ «این حادثه را باید فردا در روزنامه‌ها منعکس کرد. این حادثه‌ها با ریشه‌های سفت و محکمی سر‌و‌کار دارند. رژیم شاه با این حادثه‌ها استحکامش را از دست می‌دهد و می‌ترسد. نصرت! مایاکوفسکی ایران هستی تو! هیچ‌چیزت کمتر از او نیست. جهان باید تو را بشناسد». اخوان‌لنگرودی نوشته که گلسرخی از کافه بیرون رفت و «خسرو گلسرخی دوباره آمد تو. بغضی مرتب جوزک گلویش را بالا و پایین می‌برد.»

این خبر را به اشتراک بگذارید