زندگیپدیا/ رنگ برف
سمانه گلک
فرق نمیکند صبح نخستین روز بعد از شمردن جوجههای پاییزیات باشد یا صبح آخرین روزی که فرصت کردهای جوجههایت را بشماری، به هر حال اکنون سوز زمستان میآید؛ سوز استخوانسوزی که آدمی را وادار میکند گوشهای بنشیند، کز کند و به خالیبودن تن برهنه درختان نگاه کند. در تاریکی صبح یک زمستان زانو بغل بگیری در دستانت، ها کنی و خودت را با عمق جانت گرم کنی/ فرق نمیکند چندم دی است فرق نمیکند زمستان 1400باشد یا زمستان 1401/ سوز همان سوز است. رسیدیم به مرحله تازه، یعنی زمستان که شاید با هر زمستان دیگری فرق نداشته باشد اما قطعا با پاییزی که گذشته و بهاری که در راه است زمین تا آسمان تفاوت دارد. صبح زمستان شبیه خداحافظی از یک عزیز، سرد و تاریک است. ظهرش شبیه غذای یخ کرده یخچالی است، عصرش شبیه چای یخکرده بیبخار پشت پنجره و شبهای زمستان هم شاید شبیه هیزمهای خیسخورده است که با هیچ آتشی روشن بشو نیستند.
با همه اینها کافی است یک صبح زمستانی از خواب بیدار شوی، از سرما خودت را پتو پیچ کنی بروی پشت پنجره و معجزه زمستان را ببینی؛ برف، برف، برف.
حالا دیگر همهچیز رنگ دیگری میگیرد. برف آمده و زمین و زمان رنگ و روی یکرنگی گرفته.
پاک، خالص و سکوتی عجیب دلچسب، حالا دیگر کسی گوشه دیوار کز نمیکند، دیگر صبح شبیه خداحافظی از یک عزیز نیست. با آمدن برف زمستانی، صبح زمستان شبیه گرمای شالگردنی است که با دستان عزیزی برایت بافتهشده، ظهرهایش شبیه آدمبرفیای است که دماغ نارنجی هویجیاش بوی خوب خوشحالی را به مشامش میرساند. عصرهایش شبیه سرخی و شیرینی لبوی، لبوفروشی است که با چرخش زیر نور چراغ چند واتی خیابان ایستاده و شبهایش که شبیه هیچ زمان دیگر نیست. همهچیزهای خوب در زمستان با یک صبح برفی دلانگیز آغاز میشود. کاش این زمستان پر از صبحهای برفی باشد... برف، برف، برف.