آوازخوان آخر پاییز
مریم ساحلی
ایستاده است کنار دیوار. باد از میان ریشههای شال گردن خاکستری عبور میکند و میپیچد سمت گیتارش. سرما نشسته روی بندبند انگشتانی که مینوازد و تارهای حنجرهای که میخواند. موزاییکهای کف پیادهرو آدمها را یک به یک صدا میزنند که بایستند. عابران تک و توک پا سست میکنند و گوش میسپارند به او که میخواند: «دریا دریا اومدم تنها/ تا که بشنوی تو درددلامو».
شاید از شهری دور آمده تا با دریا حرف بزند یا نه شاید خانهاش زیر آسمان ابری همین شهر است، اما کسی نبوده حرفهایش را بشنود، یا اگر بوده مرهمی نداشته برای التیام دردهایش؛ ولی خودمانیم ترانه «گرشا رضایی» را خوب میخواند.
کلاهش را تا نزدیک ابرو کشیده است پایین؛ چند تار سفید میان سیاهی موهای بناگوشش پیداست.
گربهای پیر سلانه سلانه نزدیک میشود و گوش میسپارد به داستان عاشقی که آرزو میکند، فردا محبوبش را کنار امواج ببیند.
محبوبی که نمیداند کجا رفته و تنها عکسهایش باقی مانده است. کسی چه میداند شاید محبوب بسیار منتظر مانده اما وقتی همه تیرهای عاشقی با جیبهای خالی به سنگ خورده، رفته است.
حالا او مانده با یک بغل خاطره؛ او که بر دوشهایش
کوله باری از اندوه آویخته و صدایش را با شرم در پیادهرویی خیس از باران پاییزی رها کرده. باد از لمس تن زخمی سازش که دل میکند، راهی کوچهباغی دور میشود. ما نمیدانیم امشب چندین و چند درخت زار میزنند.
2 دختر جوان از آن سوی خیابان میرسند. بارانی پوشیدهاند، یکی آبی و آن دیگری سفید. بین ماندن و رفتن مردد ماندهاند. بارانیآبی، اسکناسی از جیب میکشد بیرون، میرود نزدیک و آن را میگذارد درون جعبهسازی خالی که کف پیاده رو دراز کشیده است. بارانیسفید اما نگاهش به 2 تکه ابر کوچک و کبود است که میروند سمت چشمهای آوازخوان.