زندگی پدیا/ ما غارها را ترک گفتهایم
مریم ساحلی
میگفت: واکسن نمیزنم. معلوم نیست چه عوارضی دارد. میگفت: حواسم است. مراقب خورد و خوراک و ایمنی بدنم هستم. 2 تا ماسک روی صورتم هست. رفت و آمدی هم که نداریم.
میگفت: آدمها باید حق انتخاب داشته باشند. انتخاب بعضیها واکسن است، انتخاب من نیست. حرف که میزد، پاییز ایستاده بود پشت دروازههای شهر. حرف که میزد، حواسش نبود آدمها خیلی وقت است غارها را ترک کردهاند. اصلا یادش نبود، زندگی دسته جمعی ملاحظاتی دارد و یک وقتهایی باید پایبند به قوانین و توصیههایی باشیم که نفع همگان در گرو آن است. این اما همه داستان نبود. مهر با او که میگفت واکسن نمیزنم، مهربان تا نکرد. میگوید: نفهمیدم چطور مبتلا شدم. کارم به بستری نکشید اما از این به بعد به گمانم اوضاع و احوال جسمیام به 2 دوره پیش از کرونا و بعد از کرونا تقسیم میشود. زود خسته میشوم. یکوقتهایی تپش قلب میگیرم. از چهارتا پله که بالا میروم، نفسم به شماره میافتد.
میگویم: عوارض است دیگر... «عوارض کرونا.»
میگوید: حالا همه اینها یک طرف، خبر داری مادرم هم مبتلا شده؟ یک روز پیش از شروع تب و لرزم رفته بودم منزلش. خیر سرم میخواستم روز تولدش، کنارش باشم.
حرفی نمیزنم؛ در خیالم او را میبینم که از تاکسی پیاده شده و میرود سمت گلفروشی. شیشههای تاکسی بالاست، ولی زن بارداری را میبینم که روی صندلی عقب نشسته است. راننده، پیرمرد نحیفی است که انگشتهای لاغرش دور فرمان حلقه شده. او اما زیر سقف گلفروشی کوچک، شاخههای گل رز و میخک را یکییکی از سطلهای گل برمیدارد. کارت بانکیاش را میسپرد دست گلفروش و هنگام خروج هم تکسرفهای میکند. سر راه کیکی کوچک میخرد و بعد میایستد در صف نانوایی تا نوبتش شود، نگاهش را میسپارد به خیابان و ردیف ماشینهایی که پشت چراغ قرمز ایستادهاند؛ رانندگانی که انتظار میکشند؛ آدمهایی که شاید در این انتظار، به از دست رفتن زمان فکر میکنند؛به ازدست دادن یک قرار کاری، دیررسیدن به پزشک و خستگی از معطلی، اما میمانند تا چراغ سبز شود. آنها باور دارند تحمل این انتظار، لازمه سلامت خودشان و دیگران است. اصلا همه زندگی اجتماعی آدمها همین است. کاش این روزها وقتی به عوارض احتمالی تزریق واکسن بر جسم خود میاندیشیم، به دامنه آسیبهای کرونا بر جسم و جان آنها که با سهلانگاریهای ما مبتلا میشوند هم بیندیشیم.