• شنبه 29 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 10 ذی القعده 1445
  • 2024 May 18
پنج شنبه 13 آبان 1400
کد مطلب : 144627
+
-

همه برای یکی!

همه برای یکی!

  رفیع افتخار

می‌گویم: «مامان‌خانوم، اوغور به‌خیر! بابا پرسید کدوم طرفی بره؟»
بابا صدایش را کلفت می‌کند: «دختر! احترام مامانت رو داشته باش. من خودم زبون دارم و می‌پرسم.» و صدایش را عوض می‌کند، نرم و شیرین می‌پرسد: «کبری‌خانوم‌جون، بندازم سمت حافظ یا یه‌کله بریم یافت‌آباد؟»
مامان تکانی می‌خورد و می‌گوید: «هرجوری راه دستت باشه، همون خوبه.»
چراغ سبز می‌شود.
کم‌کم بابا خسته و بی‌حوصله می‌شود: «کبری‌خانوم، این یخچال‌هایی که من دارم می‌بینم، همه مد روزن. کار رو یه‌سره کن تا بازار مبل نبسته.»
مامان حسابی سرشوق است: «وای اگه بدونی چه حالی دارم... دلم می‌خواد همه‌شون مال من باشن!» و با قیافه‌ای مصمم، انگشت نشانه‌اش را تکان می‌دهد: «هر چی تو مغازه‌ها بچرخیم بازم ارزشش رو داره... می‌خوام، پلق‌پلق‌پلق، چشم‌های همه‌شون از حسودی بترکه!»
رویم را برمی‌گردانم و ریز می‌خندم.
صدایش را می‌شنوم: «رو آب بخندی دختر! لیاقتت همون 21 اینچه و اون یخچال که درش درست چفت نمی‌شه!» پشت‌بندش صدای بابا را می‌شنوم: «چرا رو اعصابش راه می‌ری؟ بذار به کارش برسه و سر صبر یه خوبش رو انتخاب کنه.»
بعد از یکی دو ساعت چرخ‌زدن، بالأخره مامان به «یک خوبش» می‌رسد! از ذوقش کم‌مانده بال دربیاورد و همان‌جا توی مغازه پرواز کوتاهی داشته باشد.
نگاهم می‌افتد به آن‌ طرف خیابان؛ به فالوده، بستنی و آب‌میوه. می‌گویم: «سوختم، پختم، مُردم، چه‌قدر تشنمه!»
خودم را با یک دست باد می‌زنم و با آن‌یکی دست به بازوی مامان چنگ می‌اندازم: «به‌مناسبت پیروزی مامان، آب‌طالبی بخوریم؟»
با انزجار خودش را کنار می‌کشد: «ایییش! چه بوی عرقی می‌دی، ذلیل‌مرده!»
بابا که توی ویترین مغازه چند شوید تار مویش را مرتب می‌کند، بلافاصله برمی‌گردد و چشم‌هایش را برایم می‌دراند: «باز چی‌کار کردی آمپر مامانت رفت بالا؟»
مامان با اخم‌وتخم می‌گوید: «ذلیل‌مرده هوس آب‌طالبی کرده!»
صدای بابا یک‌هوا بالاتر می‌رود: «مگه من سرگنج نشستم چپ و راست برام خرج می‌تراشی؟» و می‌توپد بهم: «راه بیفت دیرمون شد.»
سرم را می‌اندازم پایین و بور و دمغ روی موزاییک‌های قرمز کف پیاده‌رو پا می‌کشم. کمی بعد صدای مامان را که شانه به شانه‌ی بابا راه می‌رود می‌شنوم: «گلومون خشک شد، این‌طرف‌ها آب‌میوه‌فروشی پیدا نمی‌شه چیزی بنوشیم؟»
بابا چشم می‌دواند اطرافش. همان بستنی‌فروشی را که من نشان کرده بودم می‌بیند: «توی این هوای گرم، فقط آب‌طالبی راه گلوی آدم رو باز می‌کنه!» و می‌چرخد طرف من: «بفرما! ببین چه مامان فهمیده‌ای داری... تا دید من تشنمه پیشنهاد آب‌طالبی داد. تو و مامانت بستنی بخورین، اما من چون قندم بالاست، آب‌طالبی و معجون می‌خورم.»
توی بستنی‌فروشی صورت بابا از خنده قاچ می‌خورد. از مامان می‌پرسد: «بستنی‌سنتی میل داری یا...» می‌پرم وسط حرفش: «بستنی میوه‌ای!»
مامان شبیه آدم‌های خوش‌بخت تکیه داده به صندلی‌اش و به صدایش احساس می‌دهد: «وانیلی باشه!»
سعی می‌کنم جلوی خودم را بگیرم و نگویم: «توی انتخاب بستنی هم آزاد نیستم؟»
کمی بعد چشمشان را می‌‌پایم و قاشقِ بستنی را چپه می‌کنم روی لباسم، دستپاچه قاشق را پرت می‌کنم روی میز و جیغ می‌کشم: «چه افتضاحی!» و تند‌تند از جعبه‌ی روی میز دستمال‌کاغذی بیرون می‌آورم و روی لک می‌کشم. یک لک بزرگ و بدمنظره روی مانتویم شکلک درمی‌آورد!
چشم‌های مامان می‌شوند قد نعلبکی: «دست‌وپاچلفتی! نمی‌تونی مثل آدم بخوری؟» و نگاه تند و تلخ بابا هم خراب می‌شود روی سرم: «این چه طرز بستنی خوردنه؟ بلد نیستی بخوری به مامانت نگاه کن.»
خنده‌ام را قورت می‌دهم و قیافه‌ی آدم‌های خطاکار را می‌گیرم: «آه! حالا با این مانتو چه طوری جلوی مردم ظاهر بشم؟» مامان با دندان‌قروچه می‌گوید: «خودت کردی که لعنت برخودت باد!»
سرجایم غرغر می‌کنم: «چند ساله دارم باهاش سر می‌کنم. دیگه نخ‌نما شده!»
بابا تک‌سرفه می‌زند و خیره می‌شود به مانتویم: «اینی که من دارم می‌بینم تا چند سال دیگه هم برازنده‌ی تنته.» و نفس بلندی می‌کشد: «دخترجون، صرفه‌جویی رو از مامانت یاد بگیر. چندوقتیه گل حسادتش به‌خاطر تلویزیون و یخچال و نمی‌دونم چی و چی شکفته، اما وقتی می‌بینه شوهرش مفلسه، پا روی دلش می‌ذاره و به روش نمی‌آره. یاد بگیر ازش.» و رو به او می‌کند: «کبری‌خانوم، خوبه از همین الآن که سن و سالی نداره و چیزی حالی‌اش نیست، یواش‌یواش این چیزها رو فرو کنی توی مغزش. نذار بره خونه‌ی شوهر، بعد یاد بگیره.»
رفته‌رفته نقشه‌ام را پیش می‌برم: «این مانتو که دیگه واسه‌ی من مانتو بشو نیست. از اون گذشته، کفش‌هام هم پاک از ریخت‌و‌قیافه افتاده.» هنوز حرفم کاملاً از دهانم بیرون نیامده که بابا مثل ترقه از روی صندلی‌اش می‌پرد: «دستم درد نکنه با دختر تربیت کردنم! زده چشم‌وچار مانتوی نازنین رو درآورده، کفش هم ازم می‌خواد! انگار من دستگاه چاپ اسکناس توی جیب‌هام دارم!»
با صدای ته گلو و حالت قهر می‌گویم: «مگه من چی‌ام از بقیه‌ی دخترها کم‌تره؟»
درجه‌ی عصبانیتش بالا می‌کشد: «چنددفعه گفتم حق نداری خودت رو با دیگران مقایسه کنی؟»
ناگهان چشمان مامان جرقه می‌زنند: «حشمت! حالا سحر به کنار، می‌دونی چندساله واسه‌ی من کیف وکفش و مانتو نخریدی؟ عهدیه‌جون، مانتوهای جدیدش رو به بهانه‌ی این‌که دلش واسم تنگ‌شده، می‌پوشه و می‌آد خونه‌ی ما و بهم پز می‌ده!»
ناگهان بابا جلد عوض می‌کند، با جوش وجلا می‌گوید: «مرحبا که سخن از ته وجودم گفتی! این دنیا ارزشش رو نداره که آدم پول روی پول بذاره واسه‌ی بعد از خودش.»
از چشم‌های من جرقه می‌پرد از چشم‌های مامان گنجشک! با سرعت نور پلک‌هایش را به هم می‌زند و سر قیمت با فروشنده‌ چانه می‌زند. از هیچ مبلی نمی‌تواند دل بکند. شادی توی صدایش موج می‌زند. دراین میان صدای بابا بغل گوشم می‌ترکد: «منِ مادرمرده دست‌شویی دارم!»
با سر اشاره می‌کنم. رد نگاهم را تا گوشه‌ی نمایشگاه مبل که به سمت دست‌شویی فلش زده، دنبال می‌کند. تا او برگردد مامان خرج یک دست مبل گران آنتیک را گذاشته روی دستش. بابا قیمت را که می‌شنود یک‌وری می‌ایستد و بِر و بِر نگاهم می‌کند.
برای آن‌که جو را عوض کنم بی‌هوا مزه می‌پرانم: «خارج شدیم، پول بود. وارد شدیم مبل بود. پول‌های ما چه‌طور شد؟ دود و دوده‌ی هوا شد!»

این خبر را به اشتراک بگذارید