حرف تو حرف/ بنشینیم حرف بزنیم
سعید کیائی
«همهچیز برای آینده است.» این را پیرمردی در ساحل بوشهر گفت. بعد ادامه داد: «چرا چشمهات اینطور ورقلمبید؟» چشمهام حتماً ورقلمبیده بود که میگفت؛ چون آیینهای جلوی رویم نبود که ببینم. گفتم: «چرا اینطور گفتید، بیمقدمه! ما که همدیگر را نمیشناسیم»، اما اصلاً به این توجه نکردم که نشناختن آدمها که دلیلی برای همکلام نشدن با آنها نیست. گفت: «دیدم خیلی توی خودت هستی، فکر کردم آشنایی.» نمیشناختمش. به ذهنم هم فشار نیاوردم که شاید دیده باشمش، اما سر صحبت باز شده بود.
شد 6سال بعد. وقتی که هیچ اثری از او نداشتم. نمیشناختمش، اما یک چیز از او در من ادامه پیدا کرده بود؛ اینکه «نشناختن، دلیل بر هم صحبت نشدن نیست.» لای جزوههای داستاننویسیام میگشتم و با خودم چیزهایی را برمیداشتم و برخی چیزها را دور میانداختم که دیدم روزی استادمان هم همین را گفته بود: «بنشینید و آدمها را بنویسید. بروید با آنها صحبت و آن چیزهایی که میگویند را یادداشت کنید. شخصیتهای داستانهای بزرگ، همین شخصیتهای اطراف شما هستند.» و بعد یاد ساراماگو افتادم که گفته بود: «نویسندگان به جمعیت جهان اضافه میکنند.» کتابها و جزوهها را بستم و از اتاقم بیرون آمدم و رفتم سر چهارراه؛ همانجا که فضای سبزی درست کرده بودند و نشستم روی یک نیمکت تا با نخستین نفری که میآید شروع کنم به صحبت کردن. نیمساعت، یکساعت، 2ساعت گذشت و هیچکسی نیامد. نیامد بگوید: «ببخشید، میشود کمی آنطرفتر بنشینید تا من هم بنشینم؟» نیامد تا بهانهای بدهد برای معاشرت.
برگشتم خانه، نوشتم: «همهچیز برای آینده است.» بعد جمله دوم را اینطور ادامه دادم که هنر، میتواند شخصیت ایجاد کند و یک نفر را بنشاند کنار یک نفر دیگر و به او بگوید: «ببخشید! میشود کمی آنطرفتر روی همین صندلی، من هم بنشینم؟» آنها بنشینند و بدون هیچ دلنگرانی از آینده و فردا، حالِ خودشان را با صحبت کردن، بدون آنکه از گذشته هم خبر داشته باشند، عوض کنند. شاید خوب، شاید بد. اما حد و مرز هم را بدانند.
مرد زد به پشتم و گفت: «چای میخوری؟» گفتم: «خیلی میطلبه.» گفت: «پس دو تا بریز.» بابا، همیشه اینطور شوخی و سر صحبت را باز میکرد. همنسل همان پیرمرد ساحل بوشهر بود.