• سه شنبه 18 اردیبهشت 1403
  • الثُّلاثَاء 28 شوال 1445
  • 2024 May 07
شنبه 8 اردیبهشت 1397
کد مطلب : 13956
+
-

اول شخص مفرد

آنتالیا؛ نجات در آخرین لحظه

آنتالیا؛ نجات در آخرین لحظه

منصور ضابطیان|روزنامه‌نگار و نویسنده:

یک روز تابستانی شلوغ در پارک آبی آنتالیا. پارک‌های آبی فقط برای بچه‌ها جذاب نیستند. باید اعتراف کنم که هیجان‌انگیزترین تجربه‌های زندگی‌ام را در پارک‌های آبی از سر گذرانده‌ام؛ تجربه‌هایی که ترس، هیجان و سرخوشی را توأمان در خود دارند. حالا اینجا در یک پارک آبی دیگر و زیر تیغ تیز آفتاب که هرلحظه آدم را وادار می‌کند تن به آب بزند، تجربه جدیدی را از سر می‌گذرانم.

پارک یک سرسره آبی پر پیچ‌وخم دارد، مثل همه سرسره‌های آبی جهان با این تفاوت که این پیچ‌وخم‌ها از دل یک جنگل انبوه مصنوعی عبور می‌کند و سرانجام به حوضچه‌ای بزرگ ختم می‌شود. صف سرسره آبی بسیار طولانی است اما به انتظارش می‌ارزد چون عبور از این جنگل درحالی‌که هرلحظه سرعت‌ات بیشتر می‌شود درست مثل این است که فیلم مستندی درباره جنگل‌های آمازون را با دور تند تماشا کنی.

آدم‌ها یک‌به‌یک از پله‌ها بالا می‌روند و منتظر اجازه مسئول سرسره می‌مانند تا سفرشان را آغاز کنند. مسئول سرسره معمولا با فاصله‌ای 20-15ثانیه‌ای از افراد می‌خواهد در جای مربوطه بنشینند و خودشان را رها کنند. بقیه کار بر عهده شیب سرسره و آب اندک جاری در آن است و البته مهارت آدم برای اینکه بیشترین لذت و کمترین آسیب را داشته باشد.

پیش از من نوبت پسرکی حدودا 10ساله است. او می‌نشیند و مسئول سرسره اشاره می‌کند که برود. خودش را شل می‌کند و می‌رود. 15ثانیه بعد نوبت من می‌رسد. می‌نشینم و طرف می‌گوید برو. پیش از آنکه خودم را رها کنم نمی‌دانم چه نیرویی یا چه حسی به من می‌گوید نروم.قد بلندی می‌کنم تا مسیر عبورم را تماشا کنم. مسئول سرسره با عجله می‌گوید برو و من دوباره نمی‌روم. کمی هم عصبانی می‌شود! یکدفعه می‌بینم حدود 200متر جلوتر، پسرک پیش از من در میانه راه گیر کرده و بلند شده و ایستاده و نمی‌داند چه‌کار کند. با دست او را به مسئول سرسره نشان می‌دهم. هول می‌شود، سوت می‌زند و نیروهای امداد را به کمک می‌طلبد و...

اینکه چگونه او را نجات می‌دهند و چه می‌شود، بماند و من هنوز مو بر تنم سیخ می‌شود وقتی تصور می‌کنم اگر در آن لحظه مکث نکرده بودم... خوش‌بینانه‌ترین اتفاق این بود که با سرعتی که داشتم، پسرک را پرت می‌کردم وسط جنگل و خلاص.

این خبر را به اشتراک بگذارید