• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
چهار شنبه 5 اردیبهشت 1397
کد مطلب : 13715
+
-

اول‌شخص‌مفرد

10 نما از زندگی آقای بلبل

یادداشت
10 نما از زندگی آقای بلبل

فرزام شیرزادی|داستان‌نویس و روزنامه‌نگار:

1- آقای بلبل سال‌ها پیش در شهر یا شاید هم روستایی دورافتاده به دنیا آمد. خودش از به دنیا آمدنش چیز چندانی به‌خاطر ندارد اما آنطور که از عمه‌هایش شنیده بوده، بی‌دردسر به دنیا می‌آید و در بدو تولد هم بسیار زردنبو و مردنی بوده است؛ ‌طوری که تا چند‌ماه اطرافیان منتظر بوده‌اند کلکش کنده شود و سقط شود و خلاص.

2- وقتی به نوجوانی رسید، حس ناشناخته و موهومی به پدرش داشت. پدر از آنهایی بود که می‌گفت حرف حرف خودم است و لاغیر.

3- بیست‌ودو سه ساله که شد علیه پدر طغیان کرد. پدر با بقیه بچه‌ها طوری رفتار می‌کرد که تا 50سالگی هم انگار بچه بودند. در چشم پدر هیچ‌وقت بچه‌هایش بزرگ نشدند و در چشم بچه‌ها هم هیچ‌وقت خودشان بزرگ نشدند. به‌خاطر همین بود که بلبل به اعتراض ترک خانه کرد.

4- خیلی زود متوجه شد که جز با زدوبند و لایی‌کشیدن نمی‌تواند به جایی که رویایش را دارد برسد. خودش را چپاند تو یکی از دانشگاه‌ها. شد دانشجو. سر فرصت تک‌تک دانشجوها را سبک و سنگین کرد. بلبل می‌خواست زن بگیرد. بعد از چند وقت یک دختر باباپولدارِ گردن‌کلفتِ بانفوذ پیدا کرد. معطل نکرد. تنور داغ بود. نان را چسباند.

5- تندتند با زدوبند پروژه ‌گرفت. پروژه‌های کت و کلفت گرفت.کارش شد مناقصه و مزایده و مضاربه و هر چه آخرش «ده» داشت.

6- پول‌ها که حسابی جمع شد زد تو کار از چین جنس‌آوردن. هر جنسی که فکرش را بکنید. گاهی هم به اسم چین می‌رفت جاهای دیگر. تنها می‌رفت. کسی را با خودش نمی‌برد.

7- به طرز عجیب و غریبی ورشکست شد. یک نفر که گردن‌کلفت‌تر از او و پدرزنش بود نسخه‌شان را پیچید.
8- رفت اطراف شهر و کلی گوسفند خرید. چوپان گرفت. به چوپان‌ها پول ‌داد برای پروارکردن گوسفندها. چون قیمت پشم و گوشت بالا نرفت و رکود اقتصادی بود، ورشکست شد و تب گوسفندی هم نصف احشامش‌ را لت و پار کرد.

9- با تتمه پول گوسفندها زد تو کار ساخت‌وساز. چند ساختمان با مصالح نامرغوب ساخت و فروخت. هی ساخت، هی فروخت. سال‌ها این کار را کرد تا 17-16 خانه نصیبش شد. دوباره سرپا شد.

10- یک روز صبح که داشت فکر می‌کرد سال‌ها- چیزی حدود 50سال- زحمت کشیده- با زدوبند و بی‌زدوبند ـ تا توانسته اینقدر خانه و املاک گیرش بیاید، همینطور که داشت فکر می‌کرد، احساس کرد دیگر نمی‌تواند پلک‌هایش را ببندد. هر چه سعی کرد، نشد. بلبل با چشمان باز در 72سالگی مرده بود و خلاص.

این خبر را به اشتراک بگذارید