مریم ساحلی
قوطی حلبی را تاب میدهد اما دود اسفندش جان ندارد. چراغ که قرمز میشود، راه میافتد بین ماشینها. لاله گوش چپش زخم است و چرک و زردآب رویش خشکیده. خودش اینجاست، دلش اما در کوچه بنبست سرگردان است. حوالی غروب راه میافتد. نپرس کجا. چشمانت را ببند، نگو فقط تاریکیاست. خیال کن پشت یک تیر برق بیچراغ، ته یک کوچه بنبست ایستادهای و چشمت به در آهنی کوچکیاست که زنگ هم دارد اما آدمهایی که شبیه سایه هستند میآیند و تقی به در میزنند. یک وقتهایی در زود باز میشود، یک وقتهایی کمی دیر. سایهها اما صبورند، تا در باز شود هی چشم میچرخانند و انتظار میکشند. ممکن است تو را اگر ببینند، هول بیفتد توی دلشان و بروند. اما باز برمیگردند و با دستان لرزان تن آهنی در را مینوازند. در که باز میشود، اسکناسهای ته جیبشان را میکشند بیرون و بعد تند تند با بستهای به قدر یک بند انگشت در مشت، دور میشوند. کمی که همانجا بمانی سایههای بسیاری میبینی. سایههای بیقرار، سایههای مغرور با سر و وضع روبه راه و یا سایههایی که انگار از جوی آب درآمدهاند و پاکشان با هزار مصیبت خود را تا کوچه بنبست کشاندهاند. یکیشان شاگرد بناست. سیمان بند بند انگشتان دستش را بریده؛ یکی هم هر روز به ضرب و زور، ته کیف کهنه مادرش را میجورد.
مردی که بستههای مرگ میفروشد، میداند جوانی که هر روز حوالی غروب در امتداد شلوغترین خیابان شهر راه میرود و بلند بلند حرف میزند و برای یکی که اصلا نیست، شاخ و شانه میکشد، چرا به این روز افتاده است.
اصلا او از اول و آخر همه سایههایی که سراغش میآیند، باخبر است به همان روشنی که ما میدانیم، دیو اعتیاد تنوره میکشد و آدمها در دم و بازدم کثیفش نیست میشوند.
روشنفکری در خیابان/ مرگ را در کوچهای بنبست میفروشند
در همینه زمینه :