زندگی پدیا/ جلسه شمعدانیها
مریم ساحلی
ایستادهاند در چهارکنج یک مربع فرضی وسط کوچه. یک تا یک و نیم متر از هم فاصله دارند و سپیدی ماسک نیمی از صورتشان را پوشانده. من کنار پنجره هستم و چند گل ریز پرده را گرفتهام توی مشت. از صبح کلافه هستم، نمیدانم چرا. حرف آنها رسیده به اینجا که برنج خارجی را چطور میشود پخت تا طعم بهتری داشته باشد، بعد هم از شایعه گران شدن نان حرف میزنند.
کم سن و سالترینشان بهنظرم باید ۶۰ سالی داشته باشد. انگار از خرید برگشته، دهان ساک بنفشش را باز میکند و نشان 3 نفر دیگر میدهد. سر تکان میدهند و حرف میچرخد سمت گرانی شکر و مربای آلبالو. پای چپم به گزگز افتاده. مینشینم روی کاناپه. آن سوی صفحه شیشهای، مناظره نامزدهای ریاستجمهوری هنوز به پایان نرسیده. صورت یکیشان گر گرفته و آن یکی آب دهانش را قورت میدهد. بازار وعده و وعیدها داغ است. از مردم حرف میزنند و معیشتشان و وسط شرح دلسوز بودنهایشان هم گریزی میزنند به اشتباهات یکدیگر.
من چشمهایم را میبندم. خانمهای همسایه با چروکهای روی صورتشان توی ذهنم جان میگیرند. لابد یکی از دلخوشیهای زندگیشان همین جلساتی است که در کوچه برگزار میکنند. یک وقتهایی که نسیم خنکی از جانب دریا میوزد، آنها چهارپایههای چوبی یا صندلیهای تاشو را میآورند و جلوی خانه یکیشان که بوته رز و شمعدانی قرمز تکیه داده به دیوار مینشینند و حرف میزنند. از پسرها و دخترهایشان، از سریالهایی که میبینند، غذایی که پختهاند و دردهایی که هیچ دارویی تسکینش نمیدهد. به گمانم همین حالا هم که حرفهایشان به درازا کشیده، میروند و چهارپایههایشان را میآورند تا بنشینند.
هفته پیش یکیشان به زحمت چند شیار کف کوچه همانجا که آسفالت به دیوار خانهاش رسیده، حفر کرد و شاخههای کوچک شمعدانی را درونشان کاشت. حالا آنها مابین جلساتشان وقتی بار اندوهشان سنگین میشود، میایستند به تماشای شمعدانیها و لبخند میزنند.
چای دم میگذارم. ۵ استکان میچینم کف سینی. نمیدانم شاید یک سلام و علیک کوتاه حالم را خوب کند. نامزدهای ریاستجمهوری هنوز حرف میزنند که من چادر سر میکنم و راه میافتم سمت کوچه. خانمهای همسایه اما برگشتهاند به خانههاشان. بخاری که از استکانهای چای بلند میشود، با نسیم میرود. شمعدانیها نگاهم میکنند.