• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
چهار شنبه 12 خرداد 1400
کد مطلب : 132258
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/zpwQr
+
-

وقتی از دو حرف می‌زنیم/ انتخاب من؛ درد

وقتی از دو حرف می‌زنیم/ انتخاب من؛ درد

آزاده بهشتی

بعد از 35سالگی که بعضی از کارها را شروع کنی، انتظار بی‌جا از خودت نداری. نقش خودت را در هر تکه از زندگی پیدا کرده‌ای. ضعف‌ها و قوت‌ها، کمی‌ها و کاستی‌ها، زیر و رو و بالا و پایین جسم و روانت را می‌شناسی، دیگر از خودت توقع عجیب و غریب نداری که مثلا شبیه یک دختر 20ساله باشی، حالا هرچقدر هم بگویند سن یک عدد است در شناسنامه اما بعد از هر عدد شما دیگر آن آدم سابق نیستید. بعد از هر عدد دیگری هستی که خودت را پشت سر گذاشته‌ای و رسیده‌ای به آن من دیگر.
بعد از برخی از اعداد ثبت شده در شناسنامه، جاده‌ای که پیش می‌گیری برایت واضح است. وقتی دو را شروع کردم یک‌سال بود عدد 35را پشت سر گذاشته بودم به همین‌خاطر می‌دانستم قرار نیست اتفاق خارق‌العاده‌ای برایم بیفتد. قرار نیست سرخوشی‌های یک جوان 20ساله را داشته باشم، می‌دویدم که رنج زمانه را از سر بگذرانم و کمتر به‌خودم غر بزنم. شب‌ها راحت‌تر بخوابم و روزها شاداب‌تر به‌نظر برسم، کمتر استرس و اضطراب را به دوش بکشم.
آرامشی که دو برایم به بار داشت باعث شد یک‌سال ساعتم روی 5صبح کوک باشد هفته‌ای 70-60کیلومتر بدوم و در انتها من باشم و پاهایی خسته که باید می‌رفت سراغ ادامه روز و روحی سرخوش و شاد. نخستین بار که قرار شد نیمه ماراتن بدوم اما برایم پراسترس بود، نه اینکه نخستین بار بود، نه این مسافت بی‌تابم کرده باشد، اولین‌های زیادی پشت سرگذاشته بودم؛ نخستین 5کیلومتر، نخستین 10کیلومتر، نخستین مسابقه تریل، نخستین مسابقه دو شهری و... . خودم را عادت داده بودم در نخستین بارها خودم را به چالش بکشم، اما نخستین 21کیلومتر شکلش برایم جور راحتی نبود.
این تجربه را هم قرار بود بگذارم کنار تجربه‌های دیگرم اما از کیلومترهای 10همه حس‌های خوب رفت و درد جایش را گرفت؛ 3کیلومتر با درد دویدم و میل به ایستادن درونم قوی و قوی‌تر شد، دیگر به آن تیک آبی کنار تقویم که بعد از پایان نیمه ماراتن می‌کشیدم، فکر نکردم. ذهنم بی‌قرار و پایم توان رفتن نداشت. حوصله راه رفتن هم نداشتم می‌خواستم بایستم اما مجبور بودم بدوم، ذهنم نمی‌دانست این اجبار را از کجا آورده اما هی تکرار می‌کرد باید بدوی.
کفی در شرقی پارک پردیسان که حدودا یک کیلومتر می‌شد را باید آنقدر می‌رفتم تا برسم به عدد پایانی. نبرد بین مغزی که فرمان ایست می‌داد و پاهایی که می‌دوید، شدت گرفت؛ فرمانده می‌گفت بایست اما سرباز می‌خواست تیر را به هدف بزند و حریف را به خاک بنشاند. اینجا بود که، وفاداری سرباز به آنچه آموخته بود، ثابت شد.
زنگ درد به صدا درآمده بود و من از بین گزینه‌های درد کشیدن و بی‌دردی، درد کشیدن را انتخاب کردم و به راهم ادامه دادم. انتخاب آگاهانه درد کشیدن وصلم می‌کرد به زندگی.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید