• پنج شنبه 6 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 16 شوال 1445
  • 2024 Apr 25
پنج شنبه 6 خرداد 1400
کد مطلب : 131673
+
-

به دوستی‌ام با تو فکر می‌کنم

به دوستی‌ام با تو فکر می‌کنم

 یاسمن مجیدی

هرروز از پشت پنجره به تپه‌های مه‌آلود فرداها نگاه می‌کنم. هرروز از روزهای نیامده‌ی تقویم می‌پرسم: فردا چه شکلی است؟
من به آینده دچارم و نگاهم نه فقط به تقویم و پنجره، بلکه به هر آن چیزی است که برایم پیام‌آور حرفی، سخنی، خبری درباره‌ی آینده باشد. دنیا هم از اشتیاق من به فرداها خبر دارد. گاهی به صرف یک فنجان قهوه دعوتم می‌کند و وعده‌ی پیش‌بینی آینده را می‌دهد، آینده‌ای که به گمان او در ته فنجان قهوه‌ام پیدا می‌شود.
دنیا و بازی‌هایش را می‌شناسم. دیگر پس از گذشت سال‌ها می‌دانم کارش سرگرم‌کردن آدم‌هاست. می‌دانم از ته هیچ فنجانی نمی‌شود به آینده دریچه زد و به پیش‌بینیِ آن رسید.
پیش‌تر، هروقت کسی درباره‌ی آینده از من می‌پرسید با خودم می‌گفتم: آینده دقیقاً کجاست؟ از پشت کدام تاریخ می‌آید؟ یک سال دیگر؟ یک ماه دیگر یا یک روز دیگر؟ یک نَفَس دیگر چه‌طور؟ آیا در لحظه، حال و آینده به‌هم پیوند نمی‌خورند؟
درست است که همیشه به روزهای آتی فکر می‌کنم و در اضطراب رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها هستم اما از طرفی، برای دانستن آن‌چه بعداً پیش خواهد آمد حاضر نیستم دستم را به دست کف‌بین‌ها بسپارم. خطوط نقش‌بسته بر کف دست آدم‌ها و چروک و زمختی دست‌هایشان، شاید گذشته‌ی سختی را که بر آن‌ها گذشته است نشانمان بدهد اما از آینده چیزی نمی‌گوید. امتداد این خطوط به هیچ‌کجا نمی‌رسد که اگر بنا به رسیدن است، می‌دانم آینده در پناه اراده و رؤیاهای خودم به جایی می‌رسد.
از دید من آدم‌ها فقط خیال می‌کنند که از آینده خبر دارند. برترین و زبده‌ترین پیش‌گوها هم از روی احتمال و حدس و گمان حرف می‌زنند، نه از روی اطمینان. همین بی‌اطلاعی آدم‌هاست که خسته‌ام می‌کند.
یکی از کارهایی که خستگی‌ام را در می‌کند نگاه‌کردن به آسمان است. آسمانی که منجمان هم رخدادها و حوادث آینده را در گردش ماه و ستارگانِ پراکنده در آن جست‌وجو می‌کردند. من منجم نیستم اما تماشای آسمان کمک می‌کند تا به تو بیش‌تر فکر کنم.
مثلاً گاهی به این فکر می‌کنم که از آن بالا جهان چه شکلی است؟ بعد به طول و عرض آگاهی و دانایی‌ات فکر می‌کنم و از به‌دست‌آوردن محیط و مساحتِ علم تو در شگفت می‌مانم. انگار دنیا با همه‌ی بزرگی و وسعتش، در دستان تو شبیه به گوی بلورین کوچکی است که در آن اتفاق‌ها نه از آینده می‌آیند و نه در گذشته جا می‌مانند. همه‌ی حوادث عالم به‌هم متصل می‌شوند و دست در دست هم، در لحظه‌ها، جریان پیدا می‌کنند.
من وابستگی‌های زیادی دارم که اندیشیدن به مفهوم زمان و آینده فقط یکی از آن‌هاست، برخلاف تو که علمت وارسته و آزاد از تمام وابستگی‌هاست.
من به پیوند و دوستی‌ام با تو فکر می‌کنم و پیش خود می‌گویم شاید این دوستی مرا به لذت درک لحظه‌ها رساند. شاید این دوستی مرا از فکر و خیال فرداها بیرون کشید.
من به آینده دچارم، ولی شاید آینده با تو برایم جور دیگری رقم بخورد؛ فارغ از ترس‌ها ودلهره‌ها، رها از دل‌نگرانی‌ها.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید