• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
یکشنبه 26 اردیبهشت 1400
کد مطلب : 130729
+
-

داستان/ نه به مرگ باغ

داستان/ نه به مرگ باغ

پیام بهاری

با اره‌برقی بر دست و جلیقه بدون گلوله، به سربازان آماده به رزم شباهت پیدا کردم. البته این جنگ، خون و خونریزی در پی ندارد. مأموریتی که بر گرده من است، گرفتن جان درختان چنار شهر است. چهارروزی است که به بهانه‌های متفاوت و خرابکاری‌های توده‌ای، اره‌برقی را از کار می‌اندازم تا همچنان درختان به زیست‌شان ادامه دهند. هرچند دستان آهنی بُرنده جدیدی در راه هستند. نمی‌دانم تا کی می‌توانم مقاومت کنم. هر بار که نگاهی بین من و درختان رد و بدل می‌شود، از شرم چشمانم را به زمین می‌دوزم و اره‌برقی را پشت خود پنهان می‌کنم. آنها نمی‌دانند من تمام تلاش خود را به‌کار گرفته‌ام. زیرچشمی آنها را می‌پایم. درختان ریشه‌هایشان را محکم به هم گره زده‌اند و منظم کنار هم ایستاده‌اند، همچون افرادی که در مقابل گلوله برای اعدام به خط می‌شوند. امروز هم با حربه‌ای که به‌کار بردم می‌توانم مرگشان را به تعویق بیندازم و جان آنها را بخرم اما بیشتر از این نمی‌توانم. من یک کارگر ساده هستم. در تصمیم بین معاش خانواده و جان آنها، سرگردانم. چطور می‌توانم حق زندگی را از آنها سلب کنم، درحالی‌که پدرم سالیان گذشته با دستان چین‌خورده، بذرشان را کاشت و آنها را هرس کرد و بعد از خدا به آنها زندگی داد و همین‌طوردرختانی که بارها با برگ‌ها و میوه‌هایشان پدرم را از بیماری نجات دادند و زندگی دوباره به او اهدا کردند. حال پسر ناخلفش باید ثمره‌ عمر او را از بین ببرد. تصویر پدر از دست داده‌ام، بیشتر از گذشته ذهنم را می‌جورد. هر چند در این برزخ، من مجبور به این کار هستم و گناهی متوجه من نیست اما باز هم حق انتخاب دارم. من زمان خریداری می‌کنم تا شاید در تأخیر، خیری باشد. اما امروز حکم به من ابلاغ و تصمیم قطعی شده است. آنها باید از بین بروند. موج گرما کمک می‌کند تا همه‌‌چیز بیشتر از قبل سخت شود. گرما بعد از دویدن در خیابان و کوچه‌های اطراف نزد من پا سست کرده است. چشمانم می‌گریند. بهانه خوبی است که این اشک را به گردن گرما و عرقی که به‌واسطه آن، از ناودانی پیشانیم سُر می‌خورد بیندازم. مستأصل مانده‌ام. چه کنم؟ معاش یا وجدان؟ همیشه در دوراهی زندگی مانده‌ام و فرصت‌ها را یکی پس از دیگری از دست دادم. چه کنم؟ هر چند می‌دانم اگر من انجام ندهم، توسط صاحب اره‌برقی دیگری آنها بی‌جان می‌شوند. اما جدال سر تصمیم من است. من نه!. اره‌برقی را به زمین می‌افکنم و در تعرق و بخار آسفالت خیابان محو می‌شوم. از دور به درختان می‌نگرم. درختان بلندقامت، زلف‌های در هم پیچ و تاب‌خورده‌شان را از سر شادمانی در باد می‌رقصانند. من از باغ عبورکردم...

این خبر را به اشتراک بگذارید