• پنج شنبه 13 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 23 شوال 1445
  • 2024 May 02
پنج شنبه 30 فروردین 1397
کد مطلب : 12849
+
-

حرف‌های همسایه

حکایت اشک لاک‌پشت، پَر پروانه

حکایت اشک لاک‌پشت، پَر پروانه

مهدیا گل‌محمدی|روزنامه‌نگار:

آقای اخوان، معلم تاریخ «مدرسه ایران» در آرزوی داشتن پسر صاحب شش دختر شد و این در سال1349 برای او به‌معنای انقراض نسل یک آدم بااصل‌ونسب بود. همین شد که سهراب همبازی دوران کودکی ما در محله یخچال که به دنیا می‌آید معلم غضبناک ما از خوشحالی اهالی یک محله را سور می‌دهد. آن‌روز دانه‌های برف روی چتری‌های فلزی پیشانی مدرسه باران می‌شدند و باقی برفابه‌ها داخل ناودان دراز بالای بوفه، آهنگ شرشر می‌خواندند. آقای اخوان با آن ریش توپی و موهایی که روی سرش جعد می‌خورد به روال هر روز روی لبه پنجره کنار ردیف صندلی دخترها نشسته بود و همانطور که با غضب به ردیف صندلی پسر‌ها خیره شده بود، تسبیح می‌چرخاند. سهراب که تنها کتک‌نخورده کچل کلاس بود مداد پروانه، دختر زبیده خانم را ازش گرفته بود و با وسواس خاصی آن را برایش می‌تراشید. فردای همان روزی بود که مراد بیگدلی، دانش‌آموز تخس ردیف آخر کلاس اسمش مرادتلی شد و تا همین 6 سال پیش که در یک چاقوکشی محله جوادیه خونش کف زمین دلمه بست این اسم رویش ماند. آقای اخوان که به گوشش رسیده بود مراد چه کلاه گشادی سر بچه‌های کلاس گذاشته، با تسبیح شاه‌مقصودش چنان جانانه به سرش زد که زنگ بعد روی سر مراد گوش تا گوش دانه‌های برجسته قرمزی به اندازه عدس سبز شد. دانه‌هایی که درست مثل تل پلاستیکی و هلالی موهای دختر‌های کلاس بود. مرادتلی از بچه‌ها یک تومان گرفته بود و گفته بود جادویی یادشان می‌دهد که پول‌هایشان دو برابر شود. پول را که گرفته بود همان صنار سه‌شاهی را که بچه‌ها داشتند جلوی چشمشان گرفته بود و گفته بود حالا نوک انگشتتان را کنار تخم چشم چپتان فشار دهید. راست هم می‌گفت پول‌ که هیچ همه دنیا جلوی چشمت دوتا می‌شد. از همان بچگی معلوم بود در آینده کلاهبردار قهاری می‌شود. آن روز را خوب به‌خاطر دارم، چون زبیده‌خانم، مادر پروانه، همکلاسی و عشق سال‌های کودکی سهراب در جواب گوشه‌ و کنایه‌های آقای اخوان داخل دفتر مدرسه گفته بود کسی که به یک نفر وفادار می‌ماند به دیگران خیانت می‌کند. 15سال بعد سهراب که با پروانه ازدواج کرد همه در مراسم عروسی بودند به جز آقای اخوان. می‌گفت مادر پروانه زن خوبی نیست، دخترش هم حتما به‌خودش رفته است. مش‌اسماعیل لحاف‌دوز، همسایه زیرزمین خانه پدری هرچه باهاش حرف زد اخوان از خر شیطان پایین نیامد که نیامد. حتی روزی که سهراب را داخل تابوتی با پرچم سه رنگ ایران به حیاط خانه اخوان آوردند پروانه را راه نداد. پروانه چشمش به درهای خانه خشک شده بود و مادرش که حرف‌لرزه گرفته بود به سر و صورت خود می‌زد و می‌گفت دیدی بدبخت شدیم، دیدی پرهای پروانه‌ام را چیدند. این سال‌های آخری اخوان که اشک‌ چشم‌های پیر و فرتوتش خشک شده بود و دخترهایش داخل خانه سالمندان برده بودندش تنها آرزویش این بود که بتواند یک‌بار برای سهراب گریه کند. چند هفته نگذشته بود که پروانه تصمیم گرفت پیرمرد را پیش خودش بیاورد. داخل اتاقش که شدیم اخوان با قامتی خمیده کنار چمدان کوچکش نشسته بود و پروانه را که دید از خوشحالی قطره اشکی از گوشه چشمش روی گونه‌هایش لغزید. چندی بعد در شماره 52 مجله دانستنیهای همشهری داخل یک مطلب علمی خواندم که در جزیره کوچک بالئارس میان دریای مدیترانه، پروانه‌ای هست که نماد غمخواری است و اشک لاک‌پشت‌ را می‌نوشد.

این خبر را به اشتراک بگذارید