• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
چهار شنبه 25 فروردین 1400
کد مطلب : 128189
+
-

رؤیابافی باهاری روی نهالیچه یادگاری

رؤیابافی باهاری روی نهالیچه یادگاری

مسعود میر

 روی نهالیچه نشسته‌ام و فقط با صدای موتور باوفا و مقاوم ساعت قدیمی روی دیوار باورم می‌شود که زمان متوقف نشده و زندگی جریان دارد ولو در این نیمه‌شب بهاری. معمولا شب‌هایی که بی‌خوابی سروقتم می‌آید یکی دو تا از آن قرص گچی‌های تجویزی دکتر را شوت می‌کنم ته حلقم و همینطور که تلخی‌اش را بی‌آب دوام می‌آورم شروع می‌کنم به مرور روزگار و به‌خودم که می‌آیم می‌فهمم قرص‌ها را با آب‌دهان قورت داده‌ام و بعد با آرامش شیمیایی نیم‌بندشان رفته‌ام به دنیای خیالاتم. یکهو جا می‌خورم از اینکه باید باور کنم آقاجان دیگر نیست و خان‌دایی از همان روزی که ما بزرگ‌شدنمان را با موهای نرم‌پشت لبمان به رسمیت شناختیم گم شد و حالا دیگر خبری نیست از هیاهوی نوه‌ها در افطارهای خانه مادر‌بزرگ. دوباره خودم را روی نهالیچه جمع و جور می‌کنم که مبادا پایم مثل رویاهایم بیرون بزند از این مساحت یادگاری. دلم می‌خواهد بخوابم اما انگار صدای موتور ساعت زورش از قرص‌ها و خیالات بیشتر است. همین ساعت‌ها بود که چراغ حیاط را روشن می‌کرد و برای اینکه مزاحم دیگران نباشد در همان روشویی کهنه کنار بشکه‌های نفت وضو می‌گرفت. به قول خودش فصل باهار که بود گوشه تراس جانمازش را پهن می‌کرد و به ضیافتی طولانی می‌رفت. هیچ‌وقت نفهمیدم چرا نماز صبح آقاجان در‌ماه رمضان‌ها، دو رکعت نبود و از قبل از اذان شروع می‌شد. بعد ضیافت تک نفره‌اش تازه سراغ بقیه می‌رفت و با آن صدای محزون و محبوبش می‌گفت: ایها الناس اذان شد، شماها سحری نمی‌خورید؟
سپیده زده و انگار موتور ساعت به وقت استراحت رسیده است. بی‌خوابی با من است و خاطراتم هم...

این خبر را به اشتراک بگذارید