مریم ساحلی
دیروز بود یا پریروز، دم غروب مه آمده بود پایین. چند چلچله بیخیال تاریکی، در امتداد دیوار قبرستان سرخوشانه پی هم پر میزدند و میخواندند. انگار نه انگار که آنسوترک، خاک دامندامن آهک را با جان عزیز آدمها در خود کشیده است و باز میکشد بعد از این. ما نگاهمان را دوخته بودیم به موزائیکهای لق پیادهرو تا چشمهایمان نیفتد به آنهایی که اخم و لبخندشان پشت ماسکهایشان پنهان است یا آن دیگرانی که بیماسک میزنند به دل شهر و نفسهایشان هراس تب و مرگ را میریزد به جان ما. پشتههای ابر کبود که از راه رسیدند، دیدند ما میرویم و چلچلهها میخوانند.
ابرها مانده بودند میان خنده و گریه که صدای زوزه آمبولانس پیچید و نگاهمان چرخید رو به سمت چهارراه و چراغ قرمز و ماشینهایی که آهِ آدمها شُره کرده بود روی شیشههایشان. ما سرتکان دادیم و چلچلهها حرفشان را خوردند و پر کشیدند به سمت دریا؛ دریا که نمیدانم از کی ما را به تماشا نشسته است. ما را که سالهای بسیار تورهایمان را بر گستره سخاوتش پهن کردهایم و کشتیهایمان را بر امواجش راندهایم، اما سوغاتمان تنها آلودگی و درد بود برایش. وقتی رسیدیم، چلچلهها گوشماهیها را نشان هم میدادند؛ تا سایه تنهایی ما پهن شد روی ساحل، پریدند و وهم نشست روی شانههایمان. گفتیم لابد رفتند به دشت یا کوه یا جنگلی که از دستهای آدمیزاد در امان مانده است؛ آدمیزادی که تبر نشانده بر جانِ سبز درختان و صدای رودخانهها و تالابها را نشنیده است؛ همان که رحم را گم کرده و جان گرفته پشت جان از طبیعت.
شب، سخت سنگین بود. نجوای گنگ دریا تا آسمان میرفت و ما بر خاک نشسته بودیم.
سه شنبه 17 فروردین 1400
کد مطلب :
127442
لینک کوتاه :
newspaper.hamshahrionline.ir/9rmVB
+
-
کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به روزنامه همشهری می باشد . ذکر مطالب با درج منبع مجاز است .
Copyright 2021 . All Rights Reserved