• شنبه 6 مرداد 1403
  • السَّبْت 20 محرم 1446
  • 2024 Jul 27
یکشنبه 24 اسفند 1399
کد مطلب : 126685
+
-

تهران مرکز/ شرکت دانش‌بنیان، پرستوهای غمگین پایتخت

مرتضی کاردر

 در‌هم‌ریختن مرز بخش‌های مسکونی و بخش‌های اداری و تجاری، دشواری زیستن در مرکز تهران را بیشتر کرده است.
مرکز شهر عملا بخشی از فضای عمومی آدم‌هایی است که از گوشه و کنار تهران یا شهرستان‌ها به آنجا می‌آیند و به چشم محیطی عمومی به آنجا نگاه می‌کنند که خیلی از کارها را برای خود مجاز می‌دانند و اصلا به ذهنشان راه نمی‌دهند که محیط عمومی ایشان ممکن است محل زندگی شما باشد. زمانی مرز بخش‌های مسکونی و بخش‌های اداری و تجاری در منطقه‌های مرکزی تهران به هم ریخته بود، اما هر‌چه گذشت بخش‌های اداری و تجاری مرزهای خود را گسترش دادند و پیشروی کردند و حالا عملا همه شهر را گرفته‌اند. فرقی نمی‌کند ساکن کوچه‌های حوالی میدان بهارستان یا توپخانه باشید یا ساکن حوالی ونک یا جردن یا آفریقا یا نلسون ماندلا. محله شما بخشی از فضای عمومی کسانی است که آنجا محل کار یا مراجعه‌شان است. پس عجیب نیست اگر در خانه خود را باز کنید و ببینید کسی درست دم در خانه شما نشسته و دارد سیگار می‌کشد یا سفره مختصری پهن کرده و مشغول صرف صبحانه یا ناهار است یا پرونده پزشکی به‌دست نشسته است. از آن بدتر زنگ‌های سرگردان است. زنگ‌های آدم‌هایی که به‌دنبال نشانی می‌گردند و مقصد را پیدا نکرده‌اند و همینطور ‌الله‌بختکی زنگ خانه شما را به صدا درمی‌آورند که... شرکت دانش‌بنیان پرستوهای غمگین پایتخت یا مطب دستیار سوم پروفسور سمیعی به هنگام حضور در ایران اینجاست؟ و توقع دارند که پاسخ آری بشنوند یا حتما شما بتوانید مقصد دقیق را به آنها بگویید؛ چرا‌که همه‌شان بی‌درنگ می‌پرسند شما نمی‌دونید کجاست؟ 

ساعت از 3بامداد گذشته. نوشته ویژه‌نامه «سنگ و الماس» روزنامه همشهری را ارسال می‌کنم و با خودم می‌گویم که پیش از خواب زباله‌ها را، به ‌تفکیک خشک‌ و ‌تر، ببرم بیرون. در مجتمع را که باز می‌‌کنم، می‌بینم که یکی درست پشت به در ایستاده. سر در گوشی‌اش فرو برده و بعد از باز‌کردن در هم هیچ حرکتی نمی‌کند. انگار نه انگار که کسی در ساعت 3نیمه‌شب دری را باز کرده است. می‌ترسم جنی، انسی، کارآگاهی، چیزی باشد. از ترس در را محکم می‌کوبم و پله‌ها را دوتایکی بالا می‌روم. از بالا نگاه می‌کنم ببینم شاید صدای در او را تکان داده باشد. صدا می‌کنم آقا ببخشید؟ آقا شما کی هستید؟ کمی تکان می‌خورد و می‌آید پایین پنجره و می‌گوید من نیما هستم. می‌گویم این وقت شب اینجا چی کار می‌کنید؟ آرام و خونسرد می‌گوید منتظر کسی بودم. سردم بود اینجا نشسته بودم... کمی که نگاهش می‌کنم، می‌گوید: ببخشید اگه ترسیدین.

این خبر را به اشتراک بگذارید