قصه شهر/ کمی لبخند بزن
داوود پنهانی
توی مغازه بودم، مرد پشت میزش نشسته بود. من به ردیف رگالها نگاه میکردم، به قفسهها نگاه میکردم، به رنگها نگاه میکردم و مرد فروشنده نشسته بود. هوا روشن بود و توی پاساژ انگار مگس پر نمیزد و هنوز مانده بود تا شلوغ شود و مثل همیشه مردم بریزند توی راهروها و مغازهها و قدم بزنند. به مرد شلواری نشان دادم و مرد، سلامم را پاسخ نداده بود. به مرد پیراهنی نشان دادم و مرد توی خودش بود. به مرد لباس دیگری نشان دادم و مرد انگار جایی دیگر بود و حواسش به مشتری نبود و مشتری برایش انگار اهمیتی نداشت که با بیمیلی پاسخ میداد و بیمیلی در پاسخ، اشتیاق آدم را برای خرید از بین میبرد. اینکه روی خوش روبهرویت نیست و حسنخلق نیست و معاشرت درست اجرا نمیشود، یعنی مشتری نباید چیزی بخرد و خرید نباید ادامه پیدا کند. به مرد نگاه نکردم، مرد فروشنده نگاهم نکرد، خداحافظی نکردم، برای خاطر چیزی تشکر نکردم، خرید نکردم و از مغازه بیرون زدم و مغازه و مرد فروشنده و آن لباسها و رنگها پشت سر ماند. همیشه، بعد هر پاسخی که نیمهتمام بماند در کار خرید و فروش، مغازهها پشت سر میمانند. نمیشود که هم پول پرداخت کنیم، هم خرید کنیم و هم پاسخ سلاممان را دریافت نکنیم. توی این شهر، مغازه بسیار و پاساژ و فروشنده خلاق و خوشبرخورد زیاد است؛ آنها که بلدند پاسخ سلامتان را بدهند و معاشرت را با کلمات درست و خوب و خوش آغاز میکنند. من توی این شهر که بگردم، توی هر بازاری که خرید کنم، میگردم و این فروشندهها را پیدا میکنم. آنها که ارث پدرشان را از تو نمیخواهند و تحمل سؤالات مشتری را دارند و شاد و سرحال و اهل کسبوکارند. آنها خوب میدانند که برخورد خوش با دیگران، چگونه باعث رونق کار میشود و چگونه در خاطر مشتری میماند که باز هم برای خرید به آنجا برگردد. این شهر به این بزرگی، به شما فروشندههای خوشبرخورد و مهربان نیاز دارد. شما که میدانی چگونه لبخند بزنی، چگونه پاسخ بگویی، چگونه صبر کنی و کسبوکارت را به ملال گره نزنی. ما پی شما میگردیم، شما را پیدا میکنیم، سلام میگوییم و از جنس و رنگ و قیمتها سؤال میپرسیم، باشد که حالتان خوب باشد، بشود که همیشه بخندید و صبور باشید و کارتان رونق پیدا کند.