• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
شنبه 25 بهمن 1399
کد مطلب : 124288
+
-

روایت/ دردسر ملکوت

فرزام شیرزادی- نویسنده و روزنامه‌نگار

 آقای ملکوت، صبح روزی که با نشاط در آشپزخانه آپارتمان جنوبی‌اش لقمه‌های کله‌گربه‌ای املتِ تازه‌پختش را می‌خورد، روحش خبر نداشت که قرار است درست یک ساعت و 7دقیقه بعد چه بلایی سرش بیاید. لقمه‌ها را تندتند خورد و 2لیوان آب هم پشت‌بندش جرعه‌جرعه فروداد، شال و کلاه کرد و راه افتاد. قدم‌زنان تا سر خیابان رفت و سوار تاکسی‌های خطی شد. عادت داشت سر 500تومان چانه نزند. کرایه 4هزار و 500تومان بود و اغلب راننده‌ها به بهانه پول خرد نداشتن 5هزار تومان را رُند می‌گرفتند. بعد از اینکه وسط‌های خیابان انقلاب پیاده شد، در حاشیه خیابان منتظر ماند و سوار تاکسی‌های عبوری شد. نرسیده به خیابان «ایتالیا» به راننده گفت پیاده می‌شود و پیاده شد. در را نیمه‌باز کرده بود که صدای مهیب گرومپ برق از سه‌فازش پراند. در جلو سمند قر شد. قاب پایین دستگیره در هم شکست. موتورسیکلتی بدون سرنشین ولو شد کف خیابان. موتورسیکلت‌سوار تو باغچه بود؛ کنار درخت خشکیده چنار: «سوختم... سوختم...‌ای بر پدرت...»
 راننده و مسافری که عقب نشسته بود، پیاده شدند. راننده رفت سراغ درِ لت و پار شده‌اش. مسافر عقبی راهش را کشید و رفت. ملکوت در نوعی نگرانی غیرارادی، غم‌زده و حیران پا گذاشت تو باغچه. موتورسیکلت‌سوار را  نشاند لب جدول سیمانی. چند موش خپل و پهلودار چند متر آن‌طرف‌تر از چنار خشک دویدند و خودشان را فروکردند تو سوراخی که سجاف دیوار بود. ملکوت پرسید: «جایی‌ات درد می‌کنه؟»
   داغونم. داغون. این چه جور در بازکردنه؟
راننده صدایش را انداخت تو حلقش. صدایی کلفت‌ و خش‌دار: «از سمتِ راست گازشو گرفتی طلب هم داری زردنبو؟»
 برو باقالیِ.... واسه من راست و چپ نکن.
ملکوت میانجی شد: «آقا خسارت با من. نگران نباش. همین که نمرده خدارو شکر.»
زردنبو گفت: «آخ آخ کمرم. داغونم. پاهام.»
باقالی زیر لبی لیچار بارش می‌کرد.
چند رهگذر بیکار ایستاده بودند تماشا. 2نفر هم بهشان اضافه شد. خیل بیکاران که زیاد شد، زیر کت و کول زردنبو را گرفتند و چند متر آن‌طرف‌تر دوباره روی جدول گذاشتندش زمین. یک نفر از لابه‌لای جمعیت گفت: بلندشو ببین می‌تونی راه بری.
بلند شد. پاکشان چند قدم برداشت. ملکوت دست کرد تو جیب کت راه‌راهش: «آقا خسارت در چقدره؟»
  صد تومن.
ملکوت پول‌هایش را شمرد. 84هزار و 200تومان داد به باقالی. باقالی سخاوت به خرج داد. 200تومانی را برگرداند. دور و برش را نگاه کرد و پرید پشت فرمان و رفت. از جمعیت حلقه‌زده دور موتورسیکلت‌سوار 4نفر مانده بودند. 2نفر هم درحالی‌که دور می‌شدند سرچرخاندند به عقب و دوباره تماشا ‌کردند. ملکوت شماره ‌تلفن همراهش را داد به موتورسیکلت‌سوار. مرد که کوتاه‌قد و لاغر و لندوک بود گفت که احتمالاً پایش شکسته و کارش تمام است و باید برود رادیولوژی. ملکوت از کارت عابربانکش 100هزار تومان گرفت و داد به موتورسیکلت‌سوارِ زردنبو. موتورسیکلت‌سوار تکانی به کمر‌ باریک و اندام نحیفش داد و پرید روی زین موتور. چندبار هندل زد و راه افتاد. نیم‌ساعت بعد ملکوت هنوز به اداره‌اش نرسیده بود که تلفنش زنگ زد. زردنبو بود: «آقای ملکوت... الو، ملکوت جان، پام شکسته. 300هزار تومان خرج داره؟ چون خودت گفتی زنگ زدم ها... بدم شماره کارت...»



 

این خبر را به اشتراک بگذارید