به جای همهی آدمهای دنیا
یاسمن رضائیان
رَبَّنَا لَا تُؤَاخِذْنَا إِنْ نَسِینَا أَوْ أَخْطَأْنَا
پروردگارا، اگر ما فراموش یا خطا کردیم، ما را مؤاخذه مکن
بخشی از آیهی ۲۸۶ سورهی بقره
ترجمهی ناصر مکارمشیرازی
هرروز از میان خوابآلودگیِ صبح و خوابهایی که تا مرز بیداری کشیده شدهاند، نور طلوع میکند و معجزه اتفاق میافتد. شب چهطور تمام میشود؟ تاریکی چهطور کنار میرود؟ ماجراهای تلخی که در خواب دیده بودیم چهطور همینکه چشمهایمان را باز میکنیم تمام میشوند؟
در کنار شبهای بسیاری که شاد بودهایم شبهایی نیز غمگین بودهایم. فکر کردهایم غم در دلمان تهنشین میشود و شب تا سالها ادامه پیدا خواهد کرد. اما خواب، حتی اگر پر از اندوه بود، دیواری میان شب بیپایان و روز تازه قرار میداد. خواب، مقدمهای میشد بر ظهور معجزه. همین که نور تابیده میشود و زندگی به کوچه و خیابانها برمیگردد، انگار هرچه پیشتر بوده از بین میرود.
نور که میتابد از غم دنبالهدار برمیخیزیم و به شروعی دیگر فکر میکنیم. عجیب است که هرصبح فرصت تازهای به ما داده میشود که میتوانیم آن را هرطور دوست داریم ادامه بدهیم. با فکر خوش آرزوها و رسیدن به آنها یا با نشستن کنار اندوه و راکد ماندن.
من در چهارچوب دنیای کوچک خودم آیینی دارم. آیینی که فقط برای من است چون خودم آن را نوشتهام. در آیین من بیهودگی خطاست. فراموشکردن خطاست. برای همین، وقتی که حوصلهها از من دور میشوند و بیهودگیها نزدیکم میآیند به یاد خودم میاندازم که امروز نور در همهی پنجرههای دنیا تابید اما فرصت آدمهای بسیاری تمام شده بود.
با خودم میگویم آنها اگر فرصت دوبارهای داشتند حتماً کارهای مفیدی انجام میدادند. پس به اولین امید دست میاندازم و خودم را از غرقشدن در بیحوصلگی و بیهودگی، از فراموشکردن فرصتی که یکبار دیگر به من داد شد، نجات میدهم.
سادهترین کار مرا از بیهودگی دور میکند. سرم گرم میشود و دوباره حین انجامدادنش شروع میکنم به رؤیابافتن. در ذهنم قدمهای بزرگ برمیدارم و به آنچه با تمام قلبم میخواهم نزدیک میشوم. حتی گاهی شادی این خیالها تا واقعیت میرسد. لبخندی بر لبم مینشیند و بعد انگار که آن خیالها و رؤیاها و لبخند، پیامبری برای آیین من باشند معجزه میکنند و همهچیز به روال خودش برمیگردد. من در دنیای بیرونی حقیقتاً از جا بلند میشوم و روز تازه را آنطور ادامه میدهم که شایستهی این نعمت ارزشمند باشد.
دنیا از کجا آمده است؟ ما چهطور در آنجا گرفتهایم؟ هستی به کدامسو میرود؟ پایان آن چیست؟ پس از این چه میشود؟ اصلاً آیا گذشته و آیندهای وجود دارد؟ به این سؤالها فکر میکنم چون فکرکردن به آنچه نمیدانم و نمیتوانم از آن سر در بیاورم همیشه جذاب است. چون میتوانم هزار جواب برای هر سؤالش پیدا کنم. اما، ته قلبم، با این حرفها و فلسفهها کاری ندارم چون هیچ جواب قطعی برای آنها نیست. آیین من به من میگوید حالا که فرصت زندگی به تو داده شده زندگی کن.
امروز باید کاری کنم. به جای همهی آدمهایی که دوست داشتند امروز باشند و فرصتشان تمام شد باید کاری انجام بدهم. جهان امروز چه کارهای نیمهتمامی دارد؟ چه چیز کم دارد؟ در انتظار چه کاری است؟
روز تازه نعمت والایی است. مسئولیت بزرگی بر دوش من میگذارد و تو، که بهتر از هرکسی در این دنیا مرا میفهمی، بهخاطر بیحوصلگیها و بیهودگیها مؤاخذهام نمیکنی. بهجایش با لبخندی که نماد آیین من است، به یادم میآوری که باید بیهودگی را از خودم دور کنم و به اندازهی تمام آدمهای دنیا، حتی آنهایی که دیگر نیستند، از زندگی بهخاطر فرصت دوباره سپاسگزار باشم.