اگر در توانم بود، هزار شاخه گل رُز برایت میفرستادم؛ شاید هم هزارتا زردآلوی درشت و دورنگ. شاید بپرسی هزارتا زردآلو به چه کار یک هفتهنامه و اعضای تحریریهاش میخورد؟ خب میتوانید برگهی زردآلو درست کنید و در ظهرهای خاکستری و کسل زمستان کامتان را شیرین کنید یا مربای زردآلو درست کنید. دور شیشهاش روبان قرمز ببندید و به دوست صمیمی یا مادربزرگتان هدیه بدهید. یک شیشهی کوچک هم برای من بفرستید لطفاً!
اینروزها همه قربانصدقهات میروند و از خاطرههای با تو میگویند. چون از بچگی دوست داشتم متفاوت باشم، میخواهم بهعنوان خواهری که چند ماه از تو بزرگتر است نکتهای را یادآور شوم. گفتم چند ماه بزرگتر، یاد یک آرزوی محال افتادم. یادت هست در شمارهی ویژهی 18سالگیات، گزارشی کار کرده بودی از خبرنگارهایی که همزمان با تو 18ساله شدند؟ من کلی حرص خوردم که چرا چندماه دیرتر به دنیا نیامدهام!
ای بابا، من هم که خاطره گفتم. قرار بود حرفی را، که مدتها توی دلم مانده بود ولی میترسیدم مبادا از من آزرده شوی، به تو بگویم.
ببین دوچرخهجان! میدانم چهقدر تلاش میکنی تا بهترین مطالب را برای نوجوانها بنویسی. در روزگاری که بچهها از سن کم، نتگردی میکنند و منابع اطلاعات و سرگرمی بینهایتی دردسترس دارند، بهنظرم اگر بتوانید و البته بگذارند که بهروزتر و کمی با دستِ بازتر بنویسید، برای نوجوانهای امروز هم، به اندازهی ما مثلاً دیروزیها، بهترین رفیق خواهی بود.
وقتی شروع میکنم به نوشتن نامه، زمان و تعداد واژهها از دستم در میرود. تنها کاری که درحال حاضر برای هزارمین شمارهات میتوانم انجام بدهم این است که بعد اینهمه پرچانگی با یک خداحافظی خوشحالت کنم! پس به امیدِ رسیدنِ روزهایِ بهتر برای همه و آرزوی تندرستیِ همهی همکارانت در این هزار شماره، به خدا میسپارمت.
زهرا عبدالملکی، ۲۱ ساله
یک حرف از هزاران!
هزار زردآلوی دورنگ!
در همینه زمینه :