جهان نو
امروز لبخندم را ماسک نمیپوشاند. به پارک رفتهام. از همان بستنیهای شکلاتی خریدهام که میگفتی تلخیاش هم شیرین است. دوستانم هم آمدهاند. دیگر خبری از فاصلهی اجتماعی نیست، مثل دلهایمان به هم نزدیکایم. خیابانها پر است از جمعیت. میروم برای خودم لباس نو بخرم. میتوانم جنس پارچه را لمس کنم. دیگر دستکش به دست ندارم. در مغازهها بوی الکل به مشام نمیرسد. اینجا پر از عطرهای آشناست. اگر کسی عطسه کند کسی نمیترسد و میگوید عافیت باشد! اینجا عافیت هست و جهان دیگر بیمار نیست.
به بیمارستان سر نزدهام. حتی از نزدیک درش هم رد نشدهام. ترسیدهام. نه اینکه یادت نباشم، نه، تو همیشه در قلبم هستی، در تمام لبخندها و حرفهایم جاری میشوی. اما مادر، دلم نیامد به جایی بروم که پر از نبودن توست.
یادت میآید میگفتی پرستاری شغل مقدسی است؟ تو فرشتهی آسمانی بودی که حالا آسمانی شدهای. این جهان، جهان پساکرونا، هدیهی دستان مهربان تو و همکاران توست.
پریساسادات مناجاتی، ۱۷ ساله از کرج