تراژدی شاهرخ و سمیه
خیابان گاندی نشانی همزمان نفرت و عطوفت شد
جواد عزیزی
برای آنها که صفحه حوادث روزنامهها را دنبال میکنند، نام خیابان گاندی عجین شده با تراژدی شاهرخ و سمیه است؛ جنایت هولناکی که این دختر و پسر 16ساله، دوازدهم دیماه سال 75در خانه شماره19 رقم زدند تا مدتها افکار عمومی را در شوک فروبرد.
بعدازظهر آن روز، زمان برای شاهرخ و سمیه مفهوم دیگری داشت. آنها یک سال قبلتر در یکی از پارکهای تهران همدیگر را دیده، عاشق شده و قرار ازدواج گذاشته بودند اما وقتی اصرارشان برای ازدواج به نتیجه نرسیده بود، نقشه جنایت کشیده بودند؛ نقشه کشیده بودند که تنها مانع میانشان یعنی خانواده سمیه را از بین ببرند و حالا و در بعدازظهر یک روز سرد زمستانی، زمان اجرای نقشهشان فرارسیدهبود.
عقربههای ساعت، 4:20 بعدازظهر را نشان میداد که مادر سمیه، دست دختر کوچکش را گرفت و سوار ماشین شد تا راهی آرایشگاه شود. موقع رفتن او همهچیز آرام بود، پسربچه 8سالهاش به نام محمد و دختر 13سالهاش به نام سپیده در خانه در حال درسخواندن بودند و دختر بزرگ خانواده یعنی سمیه در اتاقش در طبقه دوم سرگرم تماشای فیلم. اما چهکسی میدانست که این، آرامش پیش از طوفان است؟ فردای آن روز بود که روزنامهها خبر از جنایت هولناک خیابان گاندی دادند و نوشتند که شاهرخ و سمیه که نقشه کشتن همه اعضای خانواده سمیه را داشتند، برادر و خواهر کوچک او را به قتل رساندند و مادرش را با چاقو زخمی کردند اما در نهایت توسط پلیس دستگیر شدند.
خبر این جنایت هولناک نه مردم پایتخت که همه کشور را در شوک فروبرد. یک سوی ماجرا، دختر و پسری نوجوان اما عاشق و دلباخته بودند و آن سو، جنایتی باورنکردنی و قساوتی نابخشودنی و همین تعارض بزرگ بود که این پرونده را به جنجالیترین پرونده سال بدل کرد و سؤالاتی را مقابل افکار عمومی قرارداد که پاسخ آنها را فقط شاهرخ و سمیه میدانستند؛ پاسخهایی که حدود یکماه پس از جنایت، زمانی که شاهرخ و سمیه در دادگاه، پای میز محاکمه قرارگرفتند، میتوانست رازگشای این جنایت باشد.
سمیه: ما میخواستیم ازدواج کنیم اما پدر و مادرم اجازه نمیدادند. برای همین نقشه کشتن آنها را کشیدم. وقتی مادرم از خانه بیرون رفت، ابتدا محمد را صدا زدم و او به طبقه بالا آمد. وارد اتاق که شد، شاهرخ گلویش را گرفت. من وان را پر از آب کردم و او را به مقابل وان بردیم و من سر او را داخل آب کردم. شاهرخ گردنش را گرفته بود و من سر او را داخل وان کردم تا اینکه خفه شد. پس از آن به طبقه پایین رفتیم. خواهرم سپیده را صدا زدیم. از اتاقش که بیرون آمد، شاهرخ به او حمله کرد. بعد او را به سمت وان بردیم، خفهاش کردیم و جسدش را به اتاقش برگرداندیم و روی تختش انداختیم.
شاهرخ: حرفهای سمیه را قبول دارم. قبل از این ماجرا من سمیه را جدی نمیگرفتم. چون میدانستم حرفهایش ناشی از حالات زودگذر روانی است. صبح روز حادثه، وقتی با هم از خانه بیرون آمدیم، سمیه میخواست دستکش بخرد که موقع کشتن بچهها اثر انگشت نماند. از خیابان که عبور میکردیم، خداخدا میکردم که ماموری برسد و ما را بگیرد و به کلانتری ببرد که نقشه سمیه انجام نشود.
وکیل سمیه: موکل من طبق مدارک پزشکی یک بیمار روانی است که ماهها تحت معالجه بوده. خانوادهاش او را در تهران چندین بار برای معالجه بیماری روانی نزد روانپزشکان بردهاند و حتی این بیماری چنان جدی و نگرانکننده شده بود که او را برای معالجه به اروپا بردند و روانپزشکان وی را معاینه کردند. او بهخاطر بیماریاش دست به این کار زده اما متأسفانه پزشکی قانونی بیماری روانی او را در این پرونده در نظر نگرفته است.
پدر شاهرخ: گاهی پسرم از خانه بیرون میرفت و من میخواستم علت این غیبتهایش را بدانم. تا اینکه گفت با دختری به نام سمیه در پارک ملت آشنا شده و گاهی به دیدن او میرود. اجازه دادم که گاهی سمیه به خانه ما بیاید و در حضور ما با هم حرف بزنند. تا اینکه پسرم اصرار کرد که میخواهد با سمیه ازدواج کند. وقتی اصرار او را دیدم به پدر سمیه زنگ زدم و دخترش را خواستگاری کردم اما او تهدیدم کرد که در دادسرا شکایت میکند.
پدر سمیه: پدر شاهرخ به من زنگ زد و سمیه را خواستگاری کرد. من خواستم موضوع را بررسی کنم. استخاره کردم، بد آمد. به او گفتم که اصلا به دادسرا برویم و ببینیم نظر آنها درباره این ازدواج چیست؟ من درخواست قصاص شاهرخ و سمیه را دارم با این حال اگر پزشکی قانونی بگوید که دخترم در زمان جنایت جنون داشته، او را میبخشم.
گفتههای سمیه، شاهرخ و سایر افراد حاضر در جلسه دادگاه هر چند بخشی از زوایای تاریک این جنایت هولناک را روشن کرد اما باعث نجات متهمان نشد و هر دوی آنها به قصاص محکوم شدند. با این حال مدتی بعد پدر و مادر سمیه، از قصاص آنها گذشتند و شاهرخ و سمیه به تحمل 10سال حبس محکوم شدند تا پرونده آنها پایان عجیبی پیدا کند؛ پروندهای که پر است از تضاد؛ پر از حس خشم و نفرت توأم با تأسف و دلسوزی و شاید همین تضادهاست که آن را استثنایی کرده؛ تا جایی که با گذشت سالها از این حادثه، سرنوشت اکنون این دختر و پسر که پس از تحمل حبس از زندان آزاد شدند و هر کدام زندگی تازهای در پیش گرفتند، معمایی است که بسیاری از خوانندگان صفحه حوادث روزنامهها، همچنان بهدنبال آنند.