تاریکی ما را میپوشاند چراغ را روشن کن!
فریدون صدیقی-استاد روزنامهنگاری
آمدند، اغواگر و دلبرانه آمدند، اما چون نسیم ترسیده از باد، گریزپا رفتند و ما را مثل ناکامان چشمه آب حیات رها کردند و رفتند؛ پرسپولیس باخت و ما از سرما، سرخ شدیم! شب یلدا غمگین آمد و رفت، چون ما از بیکسی به تنهایی پناه بردیم، چون دورهمیها فقط در بیمارستان مجاز است! ما ماندیم و وفادارترین یار؛ کرونا! راست این است بالاخره کرونا میرود دیر یا زود، پرسپولیس سرانجام روزی قهرمان آسیا میشود دیر یا زود، اما آنکه همواره و همیشه هست، نیازمند است. آنان که در پرتو زیادهخواهی اغنیا همچنان بازندهاند! گرچه معصومترین و راستگوترین افراد جامعه هستند! با هم یک خاطره پرمعنی از دوسه سال پیش از کرونا را مرور کنیم؛ گفت هیچ نمیخواهم جز لقمه نانی برای امشب! دیگر هیچ نگفت و رفت. یک لحظه هم صبر نکرد، تأملی، مکثی، اندکی ملاحظه تا من باور کنم واقعا نیازمند است. اما تندی رفت. چرا؟ با خودم گفتم وقتی غریبهای سر میرسد و میگوید، مرا دریاب! لابد نیازمند است، چون هیچ گرسنهای نمیتواند فریبکار باشد، همینطور است، اما روزگار بدجوری فریبکاری را تبدیل به قاعده بازی کرده است. آنکه ناگهان سر راهم ظاهر شد در پیادهرو خیابانی که ابر آسمانش را خالکوبی کرده بود، مرد متین و میانسالی بود که به شکل عجیبی با تکدیگری غریبه بود. او که بود که سینه به سینه من، زمزمه میکرد؛ لقمه نانی میخواهم و من در آن غافلگیری، پاسخ دادن را فراموش کردم!
کسی میگوید وقتی خودتان، خودتان را فریب میدهید و درستکار میدانید و لابد چون شبها زود از خواب بیدار میشوید انتظار دارید خورشید همپای شما برخیزد، دیگر چه انتظاری از غریبه دارید؟! حق با اوست، واقعا اگر گرسنگی، دزد تولید میکند پس من آن آقای موقر را که لقمه نانی از من میخواست دنبال دزدی فرستادهام! من از فکر کردن به این موضوع حالم بد شد، تاریکی مرا پوشاند، من شب شدم، افسوس خوردم و آه کشیدم پس چراغ را روشن کردم و یادم آمد گرسنگانی که پارسال دزد شده بودند بیشتر شبیه لیلی و مجنون بودند!
وقتی میخواهی دور شوی
نگاهت با خیلی از چیزها گره میخورد
و باز کردن این گره
گاه هفتهها
گاه ماهها، گاه سالها طول میکشد
آن هزار سال پیش هم کسانی بودند که فقط یک لقمه نان میخواستند. همان موقعها هم کسانی بودند که شک کنند، نکند آنکه طلب نان میکند، فریبکار است. اما راست این است آن روزگاران نیازمند زیاد نبود، چون کار کم نبود، حتی کار گِل، چون هنوز افغانستانیها مهمان ما نشده بودند. اصلا زمانه یکجورهایی در تعادل و توازن بود. کسی با دماغ دیگری نفس نمیکشید، چون قناعت، بیشتر بود. چون پیتزا فقط پیتزای مخلوط بود و قیمت آن هم گرانتر از دیزی نبود. چون کم و بیش همه به عدالت احترام میگذاشتند و وقتی میآمد در را به رویش نمیبستند. همراهم میگوید؛ هر دورهای زشتیها و زیباییهای خود را دارد و در هر دورهای ممکن است هر مرد عاقلی فریب یک احمق را بخورد. من میگویم؛ آن هزار سال پیش که با هم آشنا شدیم، من عاقل بودم یا احمق؟ همراهم سکوت میکند و من مثل آن مردی که لقمهای نان میخواست، فرصت نمیدهم، بلند میشوم و خودم را به پنجره میرسانم. شب از تاریکی مینالد! با خودم میگویم من عاقل احمقم یا احمق عاقل؟ حالم تا دیروقت درمانده است، همراهم باید خوابیده باشد!
نیمه شب است
تمام پنجرهها خاموشند
غیر از پنجره شاعر
دنیا بهدست تاریکی افتاده
ای آخرین چراغ
خاموش نشو!
حالا و اکنون من بدون آمد و حضور کرونا دوباره خاطرات را ورق میزنم و میگویم راست این است من گاهی خودم را سر کار میگذارم تا بیکار نباشم؛ مثل جوانانی که درس خواندهاند، سربازی رفتهاند اما کار گم شده است و برای فرار از بیکاری، ادامه تحصیل میدهند و مدرک جمعآوری میکنند یا در کنج اتاق یا روی نیمکت تنهایی، آدامس افسردگی میجوند. من هم گاهی خودم را سر کار میگذارم تا کسی سر کارم نگذارد. چون در چنان اوضاعی خشم بهجای عقل حرف میزند که پایانش برای من پشیمانی است. همراهم میگوید: اینکه بدتر است. من میگویم: چه چیزی؟ او پاسخ میدهد: بهتر است فریب بخوری تا اینکه خودت، خودت را فریب دهی و کسی را که دوست نداری به دروغ بگویی دوستت دارم. من میگویم: به هر حال باید عاشق بود. او جواب میدهد: بله، اما عاشقی دل خوش میخواهد و دل وقتی خوش است که شکم سیر باشد. میگویم: من دهها عاشق میشناسم که دل خوش دارند، اما گرسنهاند. او جواب میدهد: نویسندهای در جایی نوشته بود، هیچ اتفاقی برای هیچ، اتفاق نمیافتد. بنابراین آنها یا خیال میکنند یا خواب میبینند. من در جواب از قول شاعر میگویم:
عشق چراغی خاموش است
باید آن را روشن کرد
در عین حال
باید احتیاط نیز به خرج داد
وگرنه همین میشود که میبینید
خانهها یا گرفتار تاریکی میشوند
یا دچار آتشسوزی
همه شعرها از: رسول یونان