روایت دومین سلسله ایرانی بعد از اسلام که ماجرای بنیانگذار باارادهاش زبانزد است
آهنگرزاده پادشاه
عیسی محمدی
یعقوب لیثصفاری در اصل یک آدم عادی بود که در روستای قرنین از سیستان به دنیا آمد. یک زندگی معمولی هم داشت تا اینکه نشست و با خودش فکر کرد که چرا باید یک زندگی معمولی داشته باشد؟! آدم بسیار سفت و سختی هم بود. خلاصه با خودش تصمیم گرفت که دل به دریا بزند و شروع به بزرگی کند. ارادهای بسیار قوی هم داشت. نقل است که وقتی به جوانی رسید، یکی از بزرگان فامیلش قصد کرد که برایش دختری را نشان کند. رسم بر این بود که پسران جوان باید چیزی در خور تحویل این بزرگ میدادند که ببرد و به خانواده دختر بدهد که مثلاً چشم آنها را حسابی بگیرد. به یعقوب لیث گفت تو چه داری که ببرم برای خانواده دختر که تو را بپسندند؟ یعقوب هم رفت خانه و یک شمشیر و سپر آورد و به فلانی داد، گفت به دختری که برایم نشان کردهاید، بگویید که شرق و غرب عالم را با همین شمشیر برایش خواهم آورد.
آزمون اراده
در روایتی دیگر هم آمده که یک بار، این جناب یعقوبخان میخواسته به جایی لشکرکشی کند. کلی هم کلاهخود و زره و لباسهای آهنی تنش بوده. بعد رفته و چند ساعت همینطور زیر آفتاب داغ ایستاده؛ بدون حرکت. فرماندهانش تعجب کردهاند که این چه کاری است که میکنی؟ دیوانهای مگر؟ تصور کنید که در آن هوای گرم سیستان و جنوب، چنین کاری، آنهم درحالیکه کلی لباسهای سنگین نظامی و کلاهخود و... تنتان است، دستکمی از دیوانگی ندارد. او هم گفته که بله، چون در آینده میخواهم دست به کارهای بزرگی بزنم، قصد داشتم اراده خودم را بسنجم که در سختیها، چقدر میتوانم دوام بیاورم؛ حالا میبینم که نه، میتوانم سختیها را دوام بیاورم.
در خود نخوتی میدید
کار یعقوب لیث به اینجا ختم یافت که توانست یک سلسله بزرگ را پایهگذاری کند. البته توی ذهنش هم بود که برود و خلیفه عباسی را از تخت پادشاهی به زیر کشد، که عمرش به دنیا نبود. سلسلهای که او ساخت، شامل بخشهایی از ایران، افغانستان، ترکمنستان، ازبکستان، تاجیکستان و پاکستان امروزی میشد. تاریخ هم دربارهاش نوشته که پسر یک رویگر یا آهنگر بوده و خودش هم درگیر همین کار بوده است. میگویند بخشی از بدگوییهایی که نسبت به او در تاریخ وجود دارد، به واسطه این است که مورخان غالباً عرب بودهاند. به همین دلیل است که مثلاً حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده خود، از او نسبتاً مثبت نوشته:«لیث رویگر بچه سیستانی بود و چون در خود نخوتی میدید به سلاحورزی و عیاری و راهزنی پرداخت. اما در آن طریق انصاف سپردی و مال کسی به یکبارگی نبردی و بوده که از برده بعضی بازدادی. شبی خزانه درهم بن نصر بن رافع بن لیث بن نصر سیار را که والی سیستان بود، بردی و مال بیقیاس بیرون برد. سپس چیزی شفاف یافت تصور گوهری کرد، برداشت و زبان امتحان بر او زد، نمک بود. چون حق نمک پیش او بر قبض مال غالب آمد، مال بگذاشت و برفت. شبگرد خازن از آن متعجب شد و به درهم بن نصر بنمود، درهم مناری کرد و دزد را امان داد تا حاضر شود و لیث صفار پیش او رفت. درهم پرسید چون بر اموال قادر شدی موجب نبردن آن چه بود؟ و لیث حکایت نمک و حق آن را یاد کرد و درهم را پسندیده آورد و او را به در گاه خود راه داد و به او جاه و مرتبه و او را امیر لشکر کرد. »
پیمان من، شمشیر من است
خلاصه یعقوب که دید میتواند از پس پادشاهی بر بیاید و کم از دیگران ندارد، شروع به کار کرد. خاندان طاهریان، نخستین خاندان ایرانی بعد از اسلام، دچار زوال شده و در نتیجه سلسله صفاریان بهعنوان دومین سلسله بنیان نهاده شد. او ابتدا با خوارج درگیری پیدا کرد که به شرق ایران آمده بودند. حاکم سیستان را هم زندانی کرده بود که در جریان این نبرد، از زندان گریخت. سیستان را تحت فرمان خودش درآورد و به واسطه رفتاری که با اطرافیان، اسرا و... داشت، توانست طرفداران زیادی برای خودش دست و پا کند. سپس بعد از جنگهایی چند، توانست کابل، کرمان، فارس و خراسان را هم تصرف کند و حتی بخشهایی از آسیای میانی را هم زیر پرچم خودش بیاورد. زمانی که میرفت تا خراسان را تسخیر کند، فرمانروای خراسان پیام فرستاد که اگر به دستور خلیفه آمدهای، نوشته و عهد و پیمان خلیفه را نشان بده تا تمام خراسان را تحویلت بدهم. یعقوب هم نه گذاشت و نه برداشت، شمشیر را نشان او داده و گفت که عهد و لوای من این است. یعقوب حتی به جنگ رومیها رفته و با عباسیان هم درافتاد. البته عمرش به دنیا نبود و قولنج، باعث شد تا زودتر از موعد، دنیا را ترک کند. چه بسا که اگر باقی میماند، میتوانست طومار خلیفه عباسی را برای همیشه در هم بپیچد.
وطنپرست خالص
یعقوب جزو عیاران بود که به جوانمردی شهره بودند و آداب خاصی داشتند. همانطور که اشاره شد، در ابتدا رویگری میکرد و حقوق میگرفت. اما چون آدم جاهطلبی بود، به این مقام قناعت نکرد و به سمت عیاری و راهزنی رفت و عدهای را دور خودش جمع کرد تا دست به کارهای بزرگ بزند. گفته شده که در راهزنی هم اهل انصاف بود؛ به قول خودمان کمی شبیه رابینهود بوده. البته صفاریان سعی میکردند که نسبی هم به ساسانیان برسانند و در این زمینه تاریخپردازی و شجرهپردازی هم میکردند؛ که حالا صحت و سقم آن مشخص نیست. روی هم رفته در برخی تاریخها، گفتهاند که یعقوب لیثصفاری درست است که در ابتدای امر ثروت و جایگاهی نداشت، ولی 2ویژگی خاص داشت که باعث شد تا به چنین مرتبهای برسد و کارش از پیش برود: اول اینکه بهشدت وطنپرست بود و بیزار از اجنبیها و دوم اینکه به قاعده عیاران، اهل بخشش و جوانمردی بود. به همین دلیل توانست افراد زیادی را دور خودش جمع کند و به قول معروف، مهندسی انسانی خوبی داشت.
استقامتش چون سندان است
یعقوب لیثصفاری را از حیث اراده و همتی که داشته، بسیار ستودهاند. تصور کنید طرف توی مغازه پدرش داشته آهنگری میکرده، بعد بلند شده و توانسته شاه جهان خودش بشود. در خیلی از جنگها هم پیروز مطلق بوده. حسن بن زید علوی، از دشمنان یعقوب، او را در استقامت و پایداری سندان لقب داده بود. سندان، ابزاری است که آهنگرها استفاده کرده و روی آن آهنهای گداخته را با پتک شکل و شمایل میدهند؛ یعنی این سندان خیلی خیلی باید محکمتر از پتک و آهن گداخته و... باشد. همچنین روایتهای دیگری هم از جوانمردی او نقل شده که به روزگار تعلق خاطر او به عیاران بازمیگردد. مثل اینکه کاری را بدون نظر دیگران انجام نمیداد و نماز بسیار میخواند و کلا آدم شهوترانی هم نبوده؛ به قاعده شاهان دیگر. به شیوه عیاران، روزانه هزار دینار صدقه میداد و همت زیادی هم در انجام امور و پیگیریشان داشت. فرد بسیار باهوشی هم بوده و حتی او را کسی میدانند که اگر نبود، خبری از زبان فارسی نبود. حتی این نقل از او معروف است که شاعری در ستایش او به عربی قصیدهای سروده بود. او هم گفته بود چیزی که من نمیفهمام را چرا میگویی؟ و در نتیجه همه به زبان فارسی شعر گفتند و ادبورزی کردند و... . درباره اینکه انگیزه اصلیاش هم چه بوده، 3نظریه وجود دارد: احیای شکوه ایرانباستان، احیای اسلام که به واسطه تحریف عباسیان به خطر افتاده بود و نفع شخصی. اما در نهایت، این آهنگرزاده را باید جزو نخستین پادشاهان ایرانی بعد از اسلام بدانیم؛ کسی که بهگفته خودش پادشاهی را مانند عباسیان به ارث نبرده بود، بلکه با شیرمردی و عیاری بهدست آورده بود.
حرب را زادهاند
در نهایت، در دلاوری و بیباکی این مرد نمیتوان شک و شبههای وارد دانست. سرلشکر خراسان وقتی که در جنگ با او شکست خورد، نزد محمدبنطاهر، والی خراسان آمد و گفت: «با این مرد به حرب هیچ نیاید که سپاهی هولناک دارد و از کشتن هیچ باک نمیدارد و بیتکلف و بینگرش (بیملاحظه) همی حرب کنند و دون شمشیر زدن هیچ کاری ندارند، گویی از مادر، حرب را زادهاند. » و دلیری او چنان بود که بهگفته ابراهیم باستانی پاریزی در کتاب یعقوب لیث، موفق شدند که «اسبهای خود را در کنار دجله و در ساحل خزر و در حاشیه جیحون آب دهند».