غریبهی آشنا
باز هم حرفهای تکراری... دخالت بیش از حد خواهرم در درسها کلافهکننده بود. گوشم از حرفهایش پر بود، اما دستبردار نبود که نبود. بیحوصله نشستم پای حرفهایش... هرچه میگفت با سر تأیید میکردم تا زودتر ولم کند. کمی بعد بالأخره دست از سرم برداشت و من هم به سه شماره رفتم سمت باغ؛ تنها جایی که آرام میشدم.
سیبها روی درختها خودنمایی میکردند. لپهایشان سرخ بود، اما خودشان هنوز کاملاً قرمز نشده بودند. سیبی را که جلویم بود کندم و گاز زدم. رودخانه کمی پایینتر بود. نشستم روی سنگ کنار رودخانه. صدای آب آرامشبخش بود. چشمهایم را بستم و کمی بعد باز کردم.
داشتم خودم را در آب میدیدم که متوجه سایهی بزرگی کنارم شدم. ترس با تمام بدنم بازی میکرد. آرام برگشتم. کسی نبود. نفسهایم تند شد. دوباره توی آب را نگاه کردم. سایهاش هنوز توی آب بود. سریع از جا پریدم و فرار کردم.
داشتم میدویدم که چیز محکمی خورد توی صورتم. افتادم زمین. چیزی جلویم نبود. بغضم شکست. برگها زیر دستم صدا میدادند. گرمای چیزی را روی دستم حس کردم. در این هوای سرد، گرما کجا بود؟ سریع دستم را کشیدم و بلند شدم. دوروبرم را نگاه کردم. کسی را ندیدم.
چند ثانیه صدای پاهای کسی را پشت سرم حس کردم. بعد صداهای عجیبی به گوشم خورد. انگار یکی زوزه میکشید و اسمم را صدا میزد. صدایش یکجوری بود، انگار گرفته بود.
- دنبال چیزی هستی؟
- تو کی هستی؟ با من چیکار داری؟
دیگر صدایی نیامد.
- آهای با توام! مگه نمیشنوی؟ جواب ...
هنوز حرفم تمام نشده بود که طوفان شدیدی شروع شدوبرگ درختها با هم آهنگ وحشتناکی را میساختند. از اتفاقات فراطبیعی متنفر بودم، اما حالا... چشمهایم را بستم و آرام اشکهایم روی گونههایم سر خورد. دستهای گرم کسی را روی گونهام احساس کردم. دستش خیلی داغ بود. خواستم چشمهایم را باز کنم که سریع دستش را گذاشت روی چشمهایم.
- التماس میکنم ولم کن! من با تو هیچ کاری ندارم، تو هم باهام کاری نداشته باش!
گریه نکن دختر قشنگم! نمیخوام گریههات رو ببینم... باشه، من میرم و هیچوقت برنمیگردم... خداحافظ دختر کوچولوی من!
سرجایم میخکوب شدم. دختر کوچولو؟ یعنی بابایم بود؟ اما بابا که خیلی وقت بود مرده! گرمای دستش را دیگر حس نمیکردم. میترسیدم چشمهایم را باز کنم. زیر چشمی نگاهی انداختم. کسی آنجا نبود. با سرعت نور دویدم سمت خانه. یک سؤال لحظهای هم ولم نمیکرد: او که بود؟ چرا اینقدر صدایش آشنا بود؟ واقعاً بابام بود؟ بابای عزیزم؟
شاید این بزرگترین سؤال زندگیام باشد، اما من، هیچوقت هیچوقت، نمیخواهم دوباره ببینمش!
زینب مهدوی، 15ساله از تهران