جوش نزن!
رفیع افتخار:
بههوای برداشتن شانه، دستش را حرکت داد و از درز میان پلکهایش نگاه کرد. یکهو ابروهایش یک متر بالا پریدند و چشمهایش کاملاً باز شدند! یک جوش قرمز برجسته، روی قوز دماغش سبز شده بود. سرش را به آیینه، دور و نزدیک کرد. نه، اشتباه نکرده بود! خواب نبود! چه جوش بدترکیبی!
چِندشش شد. جوش قرمز گنده با کلاهک سفید، پهن شده بود روی دماغ نازنینش. با عصبانیت فکر کرد:«این دیگه از کجا پیداش شد؟» و شکلکی درآورد. دوروبرش را نگاه کرد. کسی توی اتاق نبود. بیسروصدا به طرف در رفت و دستگیره را به پایین فشار داد. نگاه سریعی به بیرون انداخت. خواست برگردد که از پایین صدای مادرش را شنید.
«آتوسا... آتوسا... بیداری؟»
محکم در را بست و دوباره دوید طرف آیینه. انگشت شست و نشانهاش را به هم نزدیک کرد و کلهی سفید جوش را میان گیرهی انگشتانش گرفت. برآمدگی جوش را با پوستش حس کرد. نفسش را در سینه حبس کرد، چشمهایش را بست و سر سفید جوش را فشار داد. پلق! سر جوش ترکید و پوستش نوچ شد.
اَه! چشمهایش را باز کرد و دستش را اول به جوش و بعد به لباسش کشید.جوشقرمزه، آخ و واخکنان از خواب پرید و دندان قروچه رفت و با چشمهای خون گرفته به آتوسا زل زد.
کار، کار خودش است! آتوسا فریاد کشید: «به حسابت میرسم... حالا میبینی...» و سر جایش بالا پایین پرید.
جوش قرمزه گفت: «من اینجا روی صورت تو جام کاملاً راحته... لنگر انداختم و کنگر میخورم... نه، لنگر میخورم و کنگر میاندازم... نه، بازم اشتباه کردم... حالا هرچی، اصلاً ولش...!» و با نگاهی به سرش شروع کرد به دستوپازدن: «سر بیچارهی من چه هیزم تری به تو فروخته بود که نفلهاش کردی؟!»
یکدفعه در باز شد و مادر آتوسا داد کشید: «چهقدر فسفس میکنی دختر، یک ساعته که سفره پهنه.» و ناگهان دهانش ازتعجب باز ماند: «این چیه که رو دماغته؟» و دست انداخت به چانهاش و صورتش را با فشار چپ و راست کرد.
«هر چی میگم ازاین هلههولههای بیخاصیت و غذاهای چرب وچیلی نخور، برات ضرر داره که حرف گوش نمیکنی. بیا، اینم نتیجهش. صورتت جوش بالا آورده!»
آتوسا سرش را عقب کشید و با ابروهای درهم، دلخورگفت: «وا! چه ربطی به تغذیهی من داره؟ یه جوشه که به حسابش رسیدم.»
جوشقرمزه چشمهایش را ریز کرد و به تقلید صدای آتوسا زیر لب غرید: «به حسابش رسیدم، به حسابش رسیدم! با همین خیالها خوش باش!» و پوزخندزنان ادامه داد: «نوک من رو میچینی؟ چنان نوکنوکت کنم که از ریخت و قیافه بیفتی.»
جوشقرمزه این را گفت و آخ و واخکنان به پسرعمو و دخترخالهاش، جوشگلی و جوشگندمی خبر داد که چه نشستهاید که یک صورت تروتازه وگرم و نرم پیدا کردهام، جان میدهد برای چاق و چلهشدن!
روز بعد، وقتی آتوسا بیدارشد دو جوش بدترکیب زشت، یکی روی چانه و دیگری روی پیشانیاش سبز شده بود. هرسه جوش دست به کمر ایستاده و پیروزمندانه نگاهش میکردند. جوشها وقتی دیدند آتوسا بیدارشده، سرهایشان را با هم فرود آوردند: «اوووم!»
آتوسا از شدت ناراحتی داشت دیوانه می شد. معطل نکرد، مثل برق و باد سر دو جوش نوظهور را هم به باد فنا داد تا کمی دلش خنک بشود. بعد با خودش تصمیم گرفت ریشهشان را از ته بزند، اما جوشهای سمج، چنان به پوستش چسبیده بودند که دادش به هوا بلند شد.
مادرش سراسیمه خودش را رساند به او و زد پشت دستش: «دختر با صورت خودت چیکار کردی؟»
آتوسا به حالت گریه گفت: «حالا من چهطوری برم مدرسه؟ بچهها بهم میخندن... جوشهای زشت!» و به مدرسه نرفت. نشست توی خانه و زانوی غم به بغل گرفت.
روز بعد، وضع از آن چه که بود باز هم بدتر شد، چون آتوسا مجبورشده بود ناخواسته به پنج شش جوش دیگر هم خیرمقدم بگوید. ازحرصش سر میهمانان ناخوانده را، پلقی میترکاند...
روز سوم بود که مدیر زنگ زد تا علت غیبتش را بداند. حالا صورت آتوسا پر از جوش شده بود. آتوسا ازپشت تلفن با بغض گفت: «خیلی بدریخت شدم، صورتم مثل تپهی ماهور پر از پستی و بلندی شده. نمیدونم از کجا یهدفعه سروکلهشون پیدا شد. از شکل و قیافه افتادهم.»
خانم مدیر گفت: «احتمالاً جوشهای چرکیان. نباید بهشان دست بزنی.»
آتوسا میان گریهاش گفت: «زدم!» و ادامه داد: «دوست دارم سر به تنشون نباشه!»
«اشتباه کردی، عزیزم. نباید به جوشها دست میزدی. اونها رو دستکاری کردی که زیاد شدن.»
«دوست دارم خفهشون کنم!
«آتوساجان، مطمئن باش نه زور من به جوشها میرسه نه زور تو. بهتره بری پیش یه دکتر و جوشهات رو نشونش بدی. دستدستشون هم نکن، همهی صورتت جوش میزنه و لکهلکه میشه. اوضاع رو از اینی که هست بدتر نکن. متوجه شدی؟»
آتوسا با بغض زیر لبی گفت: «بله، چشم.»
جوشقرمزه که با اخم و تخم به حرفهای خانم مدیر گوش میداد، از ته دل آهی کشید و سری تکان داد. دوباره آوارگی و دربهدری شروع شده بود!