تو در مسافت بارانی
لابد خیلیها میگویند اینها از بچگی چیزی نفهمیدند، تیتر میزنند که این بچهها الان باید سرکلاس درسشان باشند و با برنامه کودک، شاد شوند. من اما تا شما را دیدم، فهمیدم چیزهایی را که شما و رفقایتان از کودکی فهمیدید، هیچکس نمیفهمد. چرا؟ چون در مغازله تگرگ ناگهانی و برگ زرد خودمانی، این شما بودید که خیز برداشتید برای نجات زنی که پاپوشش نم زد یا بند پاره کرد، این شما بودید که آنقدر کودکیتان بزرگ بود که برای بند کفش اهدایی در هیاهوی ابرها، پولی نگرفتید و بعد که همهچیز آرام شد، راهتان را کج کردید به سمت بهشت کودکانه و کنار تاب و سرسره، این بزرگمردیتان را گذاشتید بهحساب معرفت. انگار نه انگار که روزگارتان با همین بند و کفی کفش میچرخد و اگر پولی نداشته باشید، در همین سن کودکی مثل آدم بزرگها حرف زور و تلخ میشنوید. اصرار پیرزن برای دادن پول را در نذر باران و تگرگ گم کردید و هوا که صاف شد، دوباره دنبال مشتری گشتید تا روز، شب شود. حالا بعضی میگویند شما از کودکیتان چیزی نفهمیدید و من با اطمینان در مسافت شما، باران و معرفت زیرلب میگویم: چیزهایی که شما از کودکی فهمیدید، من و ما هزار سال و ماه دیگر هم نمیفهمیم.