میعادگاه تمام شناسنامههای پایتخت
مرور خاطرات میدان آزادی بهعنوان یکی از نمادهای اصلی شهر تهران به قلم 3روزنامهنگار
آزادی؛ برجی که در زمان ساخت شهیاد نام داشت و قرار بود یادمانی برای 2500 سال شاهنشاهی؛ ایران باشد، اما با یک چرخش بزرگ نماد انقلاب سال ۵۷ تلقی شد. میدانی که رویدادهای بزرگ تاریخی را نظارهگر شد و غمها و شادیهای زیادی بهخود دید؛ برجی که محلی برای پردهبرداری نخستین نوشته حقوق بشر از کورش شد و در پشت اسکناس ۲۰۰ ریالی پهلوی دوم نقش بست. در دوران انقلاب، اجتماعات زیادی بهخود دید و محلی برای پیشواز از امام خمینی(ره) در بازگشت از پاریس به تهران شد. زمانی نماد دروازه گونه تهران و ترجمان معمارانه ایران مدرن شد اما اینک فرسوده از گذر زمان و رنجیده از بیمهری کسان، 51سال خاطره را در بایگانیاش نگهداشته تا همچنان پابرجا هویتش را بهعنوان نماد اصلی شهر تهران حفظ کند.
دورت بگردم!
صابر محمدی ـ روزنامهنگار
برای من آنجا آخر خط پایتخت است؛ هر چند میدانم جغرافیای شهری میگوید نیست. حتی پیش از آن آسمانخراشهای دریاچه و شهرکهای جدید، این اکباتان و آپادانا بودند که تن کشیده بودند به بعد از آخر خط. سالهاست. برای من اما آن برج، پرونده تهران را از جانب غرب میبندد و بعدش دیگر فکر میکنم از تهران زدهام بیرون. برج آزادی، تهران را پاراف میکند و نقطهای میگذارد سر خطش. این از من، که هر روز از جایی از شمال تهران راه میافتم، مسیر غرب را طی و طواف آزادی میکنم و میزنم بیرون. برای آنها که این مسیر را برعکس طی میکنند، یعنی از غرب وارد تهران میشوند، آنجا آغاز ماجراست؛ کلمه اول در پاراگراف نخست است. غریبانگی ویژهای هم دارد بهخصوص تا همین چند سال پیش که پروازهای خارجی فرودگاه مهرآباد بهراه بود و میشد نیکیهایی که کریمیاند آنجا در نزدیکی میدان آزادی، از پلههای هواپیما پایین بیایند و علیهایی که نصیریانند با تاکسی بروند دنبالشان و آنها را بعد از سالها در خیابانهای تهران بچرخانند تا مصادیق وطن را از نزدیک بو و لمس کنند. بعد همان اول تهران، علی نصیریان توی آینه نگاه کند و نیکی کریمی را ببیند که خاطرهبازانه خیره است به برج آزادی و بعد به زن پیشنهاد بدهد: «میخوای دورش بگردم؟» این، یکی از سکانسهای درخشان فیلم بوی پیراهن یوسف است؛ جایی که شیرین [با بازی نیکی کریمی] از اروپا به ایران برمیگردد تا بهدنبال برادرش بگردد که در جنگ مفقود شده و داییغفور [با بازی علی نصیریان] که راننده تاکسی فرودگاه است و او هم بهدنبال پسرش یوسف است که در جنگ ناپدید شده، او را سوار تاکسیاش میکند و در سکانس بعد، زن نخستین جایی که از تهران میبیند میدان آزادی است. آنجا داییغفور یکبار که دور میدان میچرخد از توی آینه شیرین را میبیند که انگار هنوز آماده نیست میدانی را که تن به تغییر نداده ترک کند و با ظواهر تازه تهران در پارههای دیگرش روبهرو شود. آنها چند دور، آزادی را میچرخند و این استعاره در لایههای پنهان معنا، خودش را در طول فیلم توزیع میکند. نخستین مواجهه آدمی که پس از سالها به تهران برگشته است، مواجهه با مهمترین هویتنمای تهران است... برجستهترین نشان و نماد همه سالهای معاصر آن... برج آزادی. هنوز زود است که او برود داخل و تهران دیگرگونهاش را ببیند... قرار است همانجا را که هنوز آشناست کامل دیده و دریافت کند تا امر آشنا، غربت را بشوید و غبار از خاطر همه این سالهای تهران و زن بزداید. آزادی، آغاز تهران است؛ پایان آن است. آزادی، جان تهران است. «میخوای دورش بگردم؟» دورت بگردم.
آزادی به مسافران سلام می کند
امیر عفاف ـ روزنامهنگار
پیکر افراشته برج آزادی با انحنا و گوشههای یکرنگ و نافذش، قانون و شیپور پایتخت است. هنوز هم قاطعانهترین مرز تهران با همه قارهها و معلومترین هندسه عالم است. برای نخستین بار، اوایل دهه 60ترسیم محترمش را در چشمان خام و هیچ کجا ندیدهام ثابت کرد. زمانی که ردیف اول طبقه دوم اتوبوسهای میدان توپخانه، اشرافیترین منطقه دنیا بود و با اینکه بین کفشهایم و کف، یک وجب بزرگ فاصله بود، میدانستم که مقصد، محلههای ضلع جنوبی میدان آزادی و خانه مادربزرگ است. یکبار هم در تلویزیون دوکانالی سیاه و سفید دیدم که در کشاکش بهمنماه و انقلاب، مردی با پای برهنه از آن بالا میرود و شادی اش را با قلب مهربان برج در میان میگذارد. برج آزادی حتی در غبار هم پیدا و تابناک بود. وقتی دشمن، منطقه برق آلستوم در غرب تهران را بمباران کرد، ما کودکان شرق نگران بودیم که مبادا امواجش به آزادی رسیده باشد و افسانه برج به همین سادگی تمام شود. اما او رویینتن ماند و در عکسهای متعدد پولاروید، کولاک کرد. دبستانیهایی که آن سالها به اردو میرفتند، حداقل یکبار در مسیر بازدید از کارخانه زمزم، هیبت غولآسای برج آزادی را دیدهاند. برج آزادی مثل شلیک با تفنگ بادی به عکس صدام، غلت دادن کپسول گاز و ذخیره 20لیتری نفت در سماجت خاطرات آن دوران نقش دارد. مقصد نهایی همه جا بود. پشت نیمکتهای مقطع راهنمایی مینشستیم که شنیدیم از پشتوانه پول مملکت در موزه این برج نگهداری میشود، اما اردوی دانشآموزی از مُد افتاده بود. چندی بعد هم مجری برنامه تلویزیونی مسابقه بزرگ گفت که برج آزادی محل برگزاری این برنامه است. وقتی در گرمای تابستان، عطش، مکار و خبیث میشد، فواره این یادبود بلند قامت، یقین بود و تصنیف میخواند. در زمین و هوا و دریا جنگ بود، اما آزادی به مسافران سلام میکرد و کالبدش از لاجورد بالای مهرآباد پیدا بود. بزرگتر که شدم، دانستم آزادی جان جاودان الفباست. مفهومش را که نان و ایمان بود درک کردم و دیدم که برگهای زرد پاییزی، سایهها، لحظههای دیدار و پیغامها را وصله میزند و به فردا تحویل میدهد. همین شد که آذرماه سال 75با محسن که رفیق روزهای نداری و پرسهگردی بود، زیر برج آزادی یک اسکناس ده تومانی را دوپاره کردیم و هرکدام مان تکهای را برداشتیم و برای دیداری در 30سال بعد، تاریخ و ساعت زدیم. با اینکه رفیق را گم کردهام، هیچ وقت در فضای مجازی و لابهلای فیبرهای نوری جستوجویش نکردم تا تاریخ موعود، بیاعتبار و یخ نشود. اطمینان دارم که برج آزادی من و رضا ذوقیان را به یاد میآورد، وقتی که شادی استادیوم یکصدهزار نفری را به دامانش میکشاندیم؛ بیوقفه بازیهای پرسپولیس را از روی سکوها میدیدیم و بعد از جشن قهرمانی و زیربارش سنگین برف در کرانه برج آزادی، افسوس خوردیم از اینکه نوههای باهوش استانکو نیستیم و با فرشاد آقای گل و رضا مالدینی از هیچ نظر شباهتی نداریم. همان سالها بود که فیلم« بوی پیراهن یوسف» روی پرده رفت. دایی غفور با تاکسی روبان زده، شیرین خانم تازه از فرنگ بازگشته را بارها دور برج آزادی گرداند و مجال داد تا نخستین قطعه ملکوتی و خاطرهانگیز مجید انتظامی از اسارت تا آزادی رزمندگان، تکثیر شود. این دقایق امیدوار کننده، اسلوموشنترین تصویر از اندام آزادی و پلاک مقدس یک قهرمان است. غروبهای غریب و ملالآور سربازان پادگان جی در همسایگی میدان آزادی، داستان مفصلی داشت که با مینیبوسهای فیات و بنز حاشیهبندی میشد. اتوبوسهای ماگیروس، ما که جویندگان لغات بودیم را تا منزل قبلی و ابدی احمد شاملو میبُرد؛ از آزادی تا غربت شفاف امامزاده طاهر کرج میرفتیم و از روی شقیقه پایتخت، آرام آرام محو و سپس پاک میشدیم. برج آزادی به شوکت خود ادامه داد و برای تمام صبحهایی که کارمند کارخانه خودروسازی بودم و از کنارش میگذشتم، روح زندگی را کنار گذاشت. وقتی برج میلاد ساخته شد، مقایسهاش کردند و ناعادلانه از قد کوتاه آزادی گفتند. اما نماد، همیشه نماد میماند و وظیفهاش را روی دوش دیگری نمیگذارد. یادمان باشد حتی اگر صلابت برج آزادی فرسوده باشد، میعادگاه تمام شناسنامههای پایتخت است. برج آزادی طی سالها، پهنه قدرت نمایی سیاسیون و مُبلغان بسیاری شد، اما فارغ از هیاهو و قیل و قال، فقط ساکت و آرام در گوشه عکسها ایستاد، هیجانی نشد و پای هیچ ادعایی را امضا نزد. دوست دارم خیال کنم که در حاشیه برج ایستادهام و با شلوار چین خورده و پیراهن ساتن براق به هر جایی جز لنز پولاروید نگاه میکنم و ناگهانی ثبت و فوری چاپ میشوم. دوست دارم خیال کنم که برج آزادی پاهایش را جُفت کرده و از استوانه میلاد، خوش قد و بالاتر پدیدار شده است. دوست دارم خیال کنم که شکل آن از روی قوطیهای کبریت حذف شده است و آتش و آزادی راهشان را جدا کردهاند. با همه این خیالات، تنها چیزی که دستم را گرفته، نیمه یک اسکناس ده تومانی است که مضطرب و مجهول بهنظر میرسد.
قاب آزادی
ولی خلیلی ـ خبرنگار
«آزادی» از کودکی برایم برجی بود خلاصه شده در قاب عکسی روی دیوار اصلی خانه که اتفاقا از برج آزادی تنها یک قوس سفیدش را بیشتر ندارد ولی از کودکی من و خواهرم، زیباترین تصویر را به یادگار نگهداشته است. بهخصوص کودکیای که بخش زیادی از تصاویرش درهمه فصلهای جابهجایی خانه در انباریها از بین رفت و کمرنگ و کمرنگتر شد و به مرور آن تک عکس در میدان آزادی به پررنگترین خاطره ما از آن دوره بدل شد. تصویری از یک پسربچه 6ساله در کنار دختری دوساله که دست در دست هم به شیرین کاری پدرشان در پشت دوربین لبخندی از ته دل زدهاند و هنوز هم در آن قاب هیجان باقیمانده در چشمهایشان هر بینندهای را به سوی خود جذب میکند. برج آزادی در تاریخ معاصر ایران تعریفهای بسیاری دارد از «دروازه تمدن جدید پایتخت» گرفته تا «نماد پیروزی انقلاب» و... اما آنچه آزادی را برای بسیاری ماندگار کرده، عکسهای یادگاری است که در بسیاری از آلبومهای قدیمی جاخوش کرده یا روی دیوار خانهها خودنمایی میکند؛ عکسهایی که در زمانه نبود دوربینهای دیجیتال گرفتنشان هنر عکاسانی بود که دور برج زیبای آزادی منتظر رهگذرانی میشدند که به تماشای برج میایستادند و در این فاصله آنها را مجاب میکردند تا لحظه آزادی را برایشان ثبت کنند؛عکاسانی که با هجوم زندگی دیجیتال دیگر برج آزادی و اطراف میدان بزرگش پاتوقشان نیست و به ناکجاییآباد کوچ کردهاند. آنها با دوربینهای قدیمیشان نیستند تا خاطره سربازی، خانوادهای، مسافرتازه رسیده به ترمینال و... را برایش ثبت و روی کاغذ عکاسی چاپ و ماندگار کنند. حالا عکسهای آزادی هم همچون میلیونها تصویری که روزانه با گوشیهای هوشمند یا دوربینهای دیجیتال گرفته میشود بین زندگی دیجیتال شده در حافظههای هوشمند گم میشوند و آزادی و غیرآزادیاش هیچ وقت همچون عکس کودکی من هویت پیدا نمیکند. نشان به آن نشان که وقتی سال گذشته و پیش از ازدواج خواهرم تصمیم گرفتیم به میدان آزادی و زیر برج برویم تا زاویه عکس کودکیمان را کشف و عکسی مجدد بعد از حدود 30سال از آن خاطره بگیریم؛ نتوانستیم عکاسی قدیمی پیدا کنیم و در نهایت به ناچار با دوربین موبایل لحظه را «سلفی» ثبت کردیم؛ تصویری که اتفاقا این بار برج آزادی را در پس زمینه خود کامل دارد، اما ما را در حالی نشان میدهد که تمام کودکیمان فراموش شده، نه از آن لبخند خبری هست و نه آزادی کودکانهای که در عکس روی دیوار خانه در چشمهایمان موج میزند. حتی در تصویر آزادی هم با گذشت 49سال از افتتاحش همچون یک شهروند پایتختنشین در حال پیر شدن است.