• دو شنبه 8 بهمن 1403
  • الإثْنَيْن 27 رجب 1446
  • 2025 Jan 27
پنج شنبه 30 مرداد 1399
کد مطلب : 108152
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/qxMgR
+
-

دم‌پایی لاانگشتی

دم‌پایی لاانگشتی

نور آفتاب، چشمان سیاهش را می‌آزرد و پرتوهای خورشید دقیقاً روی پوست دست و مچ پاهایش سُرمی‌خورد و همین باعث می‌شد دانه‌های درشت عرق روی صورتش بنشیند.
دو ساعت دیگر به کرمان می‌رسیدند و نمی‌دانست وقتی مادربزرگ پیرش را می‌بیند چه عکس‌العملی نشان می‌دهد. قطعاً او در آغوش می‌فشردش و صورت گرد و تپلش را می‌بوسید و با دست‌هایی که از سنباده هم زبرتر بود سر و صورتش را نوازش می‌کرد.
در پمپ گاز بودند و بیرون، دقیقاً زیر نور مستقیم آفتاب، منتظر. محض رضای خدا، سایه‌بانی درست و حسابی هم پیدا نمی‌شد. پدر به ماشین تکیه داده بود و دود سیگار بهمن بدبو را درون ریه‌هایش می‌فرستاد. خواهر بزرگ‌ترش هم با لباس‌ها و استایل من‌در‌آوردی با تلفن دکمه‌ای‌اش وَرمی‌رفت و صدای تق‌تق دکمه‌های گوشی نوکیایش روی سرپیاده‌روی می‌کرد.
فقط خودش از این وضعیت و گرما راضی بود. بالأخره نامش هم رها بود و مثل نامش با نوک پاهایش روی زمین دایره‌های فرضی می‌کشید و به خیال خودش مثل ژیمناست‌های روی صحنه شده بود.
پدرش به دیدن این‌جور صحنه‌ها عادت داشت و خواهرش به‌دلیل عصبی‌بودنش در این‌جور مواقع سر رها داد و بیداد می‌کرد یا با یک نیش‌خند تلخ به او می‌فهماند که هیچ‌چیز جز یک دختر‌بچه‌ی پنج‌‌ساله‌‌ی بی‌مادر نیست.
رها در پیراهن صورتی تقریباً گشاد که با هر حرکتش در تنش می‌لغزید و آن دم‌پایی‌های لاانگشتی صورتی که رویش مرواریدهای سفید و صورتی کار گذاشته شده بود، با هر نتی که توی ذهنش زنگ می‌خورد، خودش را بالا و پایین می‌کشید. پدرش با رفتن رها به کلاس‌ ژیمناستیک مخالف بود. عقیده داشت ذهن یک دختربچه که نمی‌تواند خوب را از بد تشخیص دهد، برای خرج کردن پول، حتی به مقدارهای کم هم بی‌فایده است و این دوره‌ای است که هر دختر حساسی پشت سر می‌گذارد.
در پمپ گاز، زیر ماشین‌ها چاله‌های بزرگ و گودی وجود داشت که روی آن نرده‌های پهنی گذاشته بودند. برای رها جالب بود که بداند توی گودال چیست.
زندگی‌اش در هاله‌ای از سؤال به‌وجود آمده بود و مثل گوشواره‌های مرواریدی که به گوش‌هایش آویزان بودند، به تکه‌ای از جانش می‌چسبید. گاهی حتی این‌قدر به جواب‌ سؤال‌ها فکر می‌کرد که کلافه‌اش می‌کرد.
رها جلو رفت که ببیند توی آن گودالِ زیر آن نرده‌ها چه چیزی وجود دارد. کمی خم شد و جز تاریکی هیچ‌چیزی پیدا نبود. پایش را روی نرده کوبید و با پاشنه پای دیگر آرام به نرده‌ها ضربه زد. لنگه دم‌پایی‌ لاانگشتی عزیزش از پایش درآمد و از باریکه‌ی بین نرده‌ها رد شد و توی آن گودال عجیب و غریب افتاد.
نسترن جابرزاده انصاری
51ساله از بهارستان

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :