اول علم و تربیت باید، بعد آزادی
صدیقه دولتآبادی در سال 1315به ریاست کانون بانوان منصوب شد
ستایش یگانه
درد و درمان را در خود میجست. میدانست تنها در صورتی میتوان درد بیسوادی و بیکاری زنان و ظلم بر آنها و نادیده گرفتنشان را تخفیف داد یا به کل درمان کرد که درمان با درد موافق افتد. درد در هر جا که ریشه داشت، باید از همانجا درمان میشد. برای همین کمر همت بست به دایر کردن دو مدرسه دخترانه «مکتبخانه شرعیات» و «امالمدارس» و تحصیلات خودش را هم در میانسالی در زمینه تعلیم و تربیت پی گرفت. خرافات و جهالت را دشمن پیشرفت زنان میدانست و معتقد بود:«اول علم و تربیت باید بعد آزادی و بیوجود آن دو نتیجه آزادی بر بادی است.» میخواست آدمسازی کند و از اینرو به همکاری با زنان دیگر و بنیانگذاری اقداماتی که منشأ جمعی داشته باشد، متمایل بود. افکار نو و متجددانه در سر داشت و نشریه «زبان زنان» را برای انتقاد از رسوم کهنه جامعه راهاندازی کرد و یکبار که سرمقالهای درباره «مرگ آزادی» نوشت، گروهی از معترضان به نوشتههای او چاپخانه را محاصره و قصد جانش را کردند اما با پوشش اسلامی کامل که قابل شناسایی نبود، از مهلکه گریخت. نشریه برایش حکم مدرسه سیار را داشت و جز توجه به تعلیم زنان، به تربیت کودکان نیز حساس بود. چنان از شور وطنپرستی سرشار بود که شاید در نگاه اول با مبارزهاش برای آزادی زنان جور درنمیآمد، اما واقعیتش این بود که وطن را آزاد و زن ایرانی را آگاه میخواست و در نامهای نوشته بود که «یک ذره خاک وطن و بیچاره دختر هموطنم را به دنیای آباد دیگران نمیفروشم». اعتماد به نفس داشت و از باورش عقب نمینشست. مثل سیمون دوبوار که علاوه بر دغدغههای فمینیستیاش، درباره سالخوردگی نوشت، دولتآبادی نیز در مقالاتش به کهولت سن و پیری توجه نشان میداد و لازمه زندهدلی در سالخوردگی را دانشمندی و دقت نظر در مشکلات و یافتن حقیقت میدانست. در سال1315، به جای هاجر تربیت، رئیس «کانون بانوان» شد و پیوسته در ارتقای وضع زنان میکوشید. آخرالامر، دولتآبادی در 6مرداد 1340 از سرطان بدرود حیات گفت و در کنار قبر برادرش، یحیی دولتآبادی، در گورستان کوچکی در قلهک به خاک سپرده شد.