کلک
دلش برای ماهی بزرگی که صید کرده بود، سوخت. با خود گفت که این ماهی، ماهی عالی و عجیبی است و میداند که من چقدر پیرم. تابهحال ماهیای به این پرزوری نگرفتهام، ماهیای به این غریبی نگرفتهام. شاید میداند که نباید از آب بیرون بپرد. اگر پرید یا وحشیگری درآورد، بیچارهام میکند. اما شاید هم پیش از این چندبار به قلاب افتاده، میداند که راه جنگیدنش همین است. از کجا میداند که فقط با یک نفر طرف است، یا آنکه طرفش پیرمرد است؟ اما عجب ماهی بزرگی است، اگر گوشتش خوب باشد، در بازار خیلی پول میشود. طعمه را هم مثل ماهی نر خورد، کشیدنش هم به ماهی نر میماند، در جنگیدنش هم نشانی از ترس نمیبینم. نمیدانم نقشه دارد یا او هم مثل من وامانده است؟
پیرمرد و دریا، اثر ارنست همینگوی
در همینه زمینه :