هزار مهمان شبانه
یاسمن رضائیان:
همهجا بودند، هرطرف که «لیزا» سر برمیگرداند، سایهها بودند. نسیم ملایمی اطراف کلبه میچرخید، اما در آنشب عجیب و در دل کلبهای وسط جنگل، شبیه توفانی ترسناک بود که میغرید و میخواست دهان باز کند تا لیزا و کلبه را با هم ببلعد. انگار سایهها هم مأمورهای توفان بودند تا لیزا را از کلبه بیرون بکشند و به دست دهان بزرگ توفان بسپارند. لیزا از خودش پرسید: «آنها بزرگاند یا کوچک؟» بعد خودش را دلداری داد: «البته که موجودات کوچکی هستند. همیشه اینطوری است. سایهی کوچکترین موجودات هم در شب، بلند و کشیده و بزرگ به نظر میآید...»
نگاهم به سرعت بهطرف پنجره برگشت. آن سایه چه بود؟ باید بلند میشدم و پرده را کنار میزدم و توی حیاط را نگاه میکردم اما با خودم اعتراف کردم، من لیزا نیستم که اینقدر دل و جرئت داشته باشم و شب را در کلبهای وسط جنگل بگذرانم و حالا هم سرک بکشم ببینم آن سایه چه بوده. باید چه کار میکردم؟ کتاب را میبستم و میخوابیدم و صبح میخواندم؟ نمیشد! اگر صبح مامان کتاب را دستم میدید، همان جملهی معروفش را تکرار میکرد و کتاب را میگرفت: «هزاربار گفتم این کتابها رو نخون، آخرش دیوونه میشی.» بعد هم مجبورم میکرد آن را به کتابخانه برگردانم و دیگر نمیفهمیدم لیزا آن شب در کلبه چهکار کرد.
کتاب را دوباره باز کردم. پیرزنی که سالها در جنگل زندگی میکرد، به لیزا گفته بود آنها شبها میآیند. لیزا پرسیده بود: «چه کسانی؟» پیرزن زل زده بود به چشمهای لیزا و جوابی عجیب و غریب و بیربط داده بود: «تعدادشان هزارتاست. همه با هم زندگی میکنند و هرجا بروند باهم میروند. اگر صدای یکیدوتایشان را شنیدی یا سایههایشان را دیدی، مطمئن باش همهی هزارتایشان همانجا هستند.»
لیزا خودش را نباخته بود و گفته بود: «امکان ندارد. چهطور هزارتا موجود میتوانند در فضایی کوچک جا بگیرند؟» و پیرزن با نگاهی ملامتبار جواب داده بود: «جسم ندارند که فضا بخواهند. روی زمین که نمیایستند. آنها در فضا معلق میشوند و به اندازهی برجی قدیمی و متروک بالا میروند...»
سایه دوباره سرک کشید. دستم را روی دهانم گذاشتم که جیغ نکشم. نمیتوانستم از پنجره چشم بردارم. کاش به اندازهی لیزا جرئت داشتم که حداقل بروم پرده را کنار بزنم و ببینم بیرون چیست. به خودم گفتم: «خیلی ترسویی، مگه آدم توی خونهی خودش هم میترسه؟» کتاب را ورق زدم و ادامه دادم، اما از گوشهی چشم پنجره را میپاییدم. درست وقتی که حسابی در داستان غرق میشدم سروکلهاش پیدا میشد.
حالا لیزا حرفهای پیرزن را بهیاد آورده بود. از تصور اینکه هزارتا هستند پشتش لرزید. به ساعت نگاه کرد. سه و نیم بود. هنوز تا صبح و روشنشدن هوا خیلی مانده بود. پیرزن گفته بود اگر جرئت کنی نزدیکشان شوی و در چشمهای یکی از آنها زل بزنی، میترسند و برای همیشه از تو دور میشوند. اما چه کسی میتواند در چشمهای آنها نگاه کند؟ شجاعترین آدمها هم قبل از اینکه این کار را بکنند از ترس میمیرند...
جیغ زدم. سایه پشت پنجره ایستاده بود. دهانم قفل و کتاب روی زمین افتاده بود. مامان جلوی در اتاق ظاهر شد. با صدایش از جا پریدم و یکبار دیگر جیغ زدم. گفت: «چته تو؟ برای چی بیداری؟» بعد نگاهش به کتاب افتاد. آن را از روی زمین برداشت و برگرداند. جلدش را خواند. چشمغرهای رفت و گفت: «هزاربار نگفتم از این کتابها نخون؟ آخرش دیوونه میشی!» و کتاب را برداشت و با خودش به اتاق برد. گفت: «همین حالا بخواب.»
اولینبار بود از اینکه مامان کتاب را ازم گرفته بود، خوشحال شدم. به خودم گفتم: «عقلت کمه؟ مگه مجبوری بخونی بیظرفیتِ ترسو؟» سعی کردم اینطوری به خودم نهیب بزنم و خودم را جمعوجور کنم. سایه هنوز پشت پنجره بود. از جایش تکان نمیخورد. احساس میکردم به پنجرهی اتاق من زل زده است. شکلش جور خاصی بود. انگار کمین کرده بود که به من حمله کند. بقیهشان کجا بودند؟ واقعا هزارتا هستند؟ پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم. نفسم زیر پتو تنگ شده بود اما جرئت نداشتم سرم را بیرون بیاورم.
صبح مثل صبحهای دیگر بود. انگار نه انگار آن شب ترسناک را پشت سر گذاشته بود. مامان را توی خانه پیدا نکردم. صدایش کردم. صدایش از توی حیاط آمد. دنبالش توی حیاط رفتم. داشت طاقچهی بیرونی پشت پنجره را تمیز میکرد. گفتم: «اونجا چی شده؟» با پشت دست پیشانیاش را پاک کرد و گفت: «این گربهه دوباره اومده بوده اینجا و همهجا رو کثیف کرده.» گفتم: «کدوم گربه؟» گفت: «همون گربهی خاکستری چاق و تنبل دیگه. دیده بودم شبها میآد پشت پنجره میشینه و خودش رو میچسبونه به بدنهی کولر که خنک بشه. جا پیدا کرده واسهی خودش.»