نجات محله
- مامان، ایندفعه دیگه باید حالیشون کنیم محله مال همهست و کسی حق نداره فوتبالمون رو خراب کنه.
- لازم نکرده! شما عرضهی این کارها رو ندارین. پاشو برو سر درس و مشقت، دو هفتهی دیگه امتحانهاتون شروع میشه.
* * *
سردستهشان بهنام بود؛ دو سه سال از ما بزرگتر بودند. تازه پشت لبشان سبز شده بود و فکر میکردند و میتوانند بهمان زور بگویند. معمولاً با تاریکشدن هوا پارک خالی میشد و فقط آنها آنجا میماندند. قرار بود ما ۲۰ نفر دور پارک دوچرخهسواری کنیم و جلوی نیمکت سیاهی جمع شویم که بهنام و رفقایش روی آن مینشستند. من متن کوبندهای نوشته بودم تا برای بهنام بخوانم. متن چنین بود: «ببین پسرجون، از این به بعد ازتون نمیترسیم. اگه دست از قلدری برندارین، خودمون آدمتون میکنیم!»
میخواستیم محله را از چنگالشان نجات دهیم. امیدوار بودیم بهنام و رفقایش با همین اخطار آدم شوند. مرحلهی بعد فرار بود.
* * *
رأس ساعت هشتونیم جلوی پارک آماده بودیم. گرمای تابستان باعث میشد معلوم نشود عرق سر و صورتمان از گرماست یا ترس. همین که میخواستیم جلوی قلدرهای محله بایستیم به خودمان افتخار میکردیم، اما هرچه زمان میگذشت حس افتخار جایش را به ترس و «تو رو چه به این غلطا!» میداد. همین که سعید که مسئول جاسوسیمان بود، آمد و اطلاع داد بهنام و رفقایش روی نیمکت سیاه نشستهاند، عملیات آغاز شد.
دلم میخواست تا صبح دور پارک دوچرخهسواری کنم، ولی جلوی نیمکت سیاه نروم. ظاهراً بقیه هم همین آرزو را داشتند، چون هفت دور چرخیدیم. بالأخره حسین عصبانی شد و داد زد: «بسه دیگه بچهها، جمع بشین جلوی نیمکت.»
بهنام و رفقایش یک پا را گذاشته بودند روی نیمکت و دستشان روی پایشان بود. با جمعشدن ما کمی خودشان را جمع کردند و کفشهایشان را پوشیدند. آرام دَرِ گوش حسین گفتم: «همین که بهخاطر ما کفشهاشون رو پوشیدن، یعنی آدم شدن دیگه؟» حسین بازویم را نیشگون گرفت و آرام گفت: «ای ترسو! اون متن رو میخونی یا من بخونم؟»
همهی بچهها و بهنام و دارودستهاش زل زده بودند به من. در پارک که هیچ، در کل محله جیک کسی درنمیآمد. چارهای نبود. اگر نمیخواندم، آبرویم جلوی بچهها میرفت. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. متن را جلویم گرفتم و صدایم را صاف کردم.
- ببین ب...
کلمه میخواست از دهانم خارج شود که متوجه آمدن سعید شدیم. داد میزد: «بچهها، پنج تا از رفیقهای بهنام دارن میآن توی پارک.»
با آمدن آن پنج پسر بدقواره ما بین آنها و نیمکت سیاه قرار گرفتیم و فرار غیرممکن بود. رضا با صدای لرزانی گفت: «قیچیمون کردن!» حسین، که زل زده بود به سردستهشان، گفت: «بچهها، عملیات شکست خورد!»
بهنام عربده زد: «این ساعت کسی حق نداره بدون اجازه وارد پارک بشه، اگه شد... » در جوابش سردستهی بدقوارهها با صدای نکرهای فریاد زد: «مجازات میشه.»
بهنام از جایش بلند شد و به دنبالش دو نفر دیگر بلند شدند. برای کتکخوردن آماده بودیم. چشمهایمان را بستیم و خودمان را به دست سرنوشت سپردیم. یکدفعه یکی آنها داد زد: «دربرید بچهها، ننهباباهاشون دارن میآن.»
چشمهایم را باز کردیم. هرکدامشان داشتند بهطرفی فرار میکردند. باور نمیکردیم. چند ثانیه همین طور هاجوواج به هم نگاه کردیم و تازه در بغل پدر و مادرهایمان کمی به خودمان آمدیم. بعضی از بچه حسابی احساساتی شده بودند و گریه میکردند. مامان که محکم بغلم کرده بود گفت: «دیدی گفتم شماها از این عرضهها ندارین! ولی بازم آفرین به پسر شجاع من!»
محمدجواد تقوینژاد از تهران