بینوایان
سعید مروتی ـ روزنامهنگار
جمله معروف جهانگیر فروهر در فیلم «گوزنها» دائم در سرم است و حواسم هست که بر زبان نیاورم «آقا! عزیز! [...] ندارم!» موبایل مستهلک با الکل کاری مداوم مستهلکتر شده. پیشنهاد خرید گوشی تازه در این شرایط پیشنهادی بیشرمانه است.
یخچال خانه بعد از ۱۶سال کار کردن، نشانههایی از کهولت را به نمایش میگذارد. کسی که میگوید یخچال تازه بخر و خودت را خلاص کن یا از قیمتها خبر ندارد یا از اوضاع جیب من.
دولت اعلام کرده مردم نگران کمبود کالاهای اساسی نباشند. و فراموش کرده یا تعمدا نخواسته به رویش بیاورد که نگرانی ملت نه کمبود کالاهای اساسی که قیمتشان است.
روشنفکر فرهیختهای میگوید چقدر میخواهید از گرانی نخود و لوبیا بنویسید. تا کی میخواهید درباره ماسک زدن، قیمت ماسک و الکل و شلوغی بیمارستانها مرثیهسرایی کنید؟ خودتان خسته نشدید؟
میگویم خستگی را از پشت همین ماسکی که بر چهره دارم میتوانی ببینی. ولی جالب است که تو هنوز خسته نشدی از این همه زیست انتزاعی. این همه حرف زدن درباره فلان کتابی که تازه در آنور آبها درآمده و نویسنده نابغهاش را هم فقط تو در ایران میشناسی.
میخواهم بگویم پدر تو و پدر من روزگاری همکار بودند ولی معلوم نیست در حقوق پدر تو چه برکتی وجود داشت (و در واقع نداشت) که نتیجهاش شده این رفاه امروز خانواده محترم شما، که تازه روشنفکرش تو هستی که در زندگیات حتی یک روز کار نکردهای ولی هیچ گنگ و کافه روشنفکریای را از دست ندادهای. از روشنفکری هم همین را یاد گرفتهای که از هر پدیده مورد اقبال مردم ابراز تنفر کنی. از «قیصر» کیمیایی تا «همسایهها»ی محمود و «دل کور» فصیح. در عوض هر چیزی که هیچکس در اینجا ندیده و نخوانده شاهکاری بیهمتاست. بچه محل قدیمی و برج عاجنشین امروز، از کرونا فقط کلافگی و بیحوصلگی را حس کرده. دلش برای کافه تنگ شده که قبلا تعطیل بود و امروز که باز است جرأت رفتنش را ندارد.
می گوید این جمعیتی که در این کرونا سوار مترو میشوند عقل ندارند؟
میگویم عقل دارند. پول ندارند. چارهای ندارند.
«حالا اینجا چیکار میکنی؟»
میگویم که چرا اینجایم.
«فردا چیکارهای ؟ بیا سمت ما با ماسک و رعایت فاصله اجتماعی گپی بزنیم.»
میگویم راکونم تورم کبد داره، باید مراقبش باشم.*
«مگه تو راکون داری؟»
میگویم نه.
اتومبیل پدرم را از پارکینگ خانه دزدیدهاند. این احتمالا نخستین سرقت اتومبیل در شهرک محل سکونت پدرم است. شهرکی که همه سالهای نوجوانی و بخشی از جوانی از دست رفتهام در آنجا گذشته. شهرک آدمهای نه خیلی فقیر، نه خیلی پولدار. شهرک آدمهای متوسط. طبقه متوسط. طبقهای که با فشار خردکننده اقتصادی، سر خوردگی سیاسی، نگرانی اجتماعی و هراس از کرونا، بدترین وضعیت همه این سالهایش را میگذراند. طبقه متوسطی که به سرعت در حال سقوط است. اضمحلال اخلاقی هم نتیجه همه آن دلشورههایی است که در سطور بالا به آن اشاره کردم. اتومبیل پدرم چه یافته شود و چه نه تفاوتی درصورت مسئله ایجاد نمیشود.
تا کمر در مخزن زباله خم شده. خبر کرونا و کشتاری که به راه انداخته حتما به این جوینده طلای کثیف هم رسیده. رهگذری با عتاب به او میگوید: «نکن آقا همین جوریش همه دارن کرونا میگیرن.»
نمیدانم چرا ولی جای او که سرش را حتی برای لحظهای از دل زبالهها بیرون نمیآورد، من جواب مرد رهگذر را میدهم: آقا! عزیز! [...]، ندارم!
* دیالوگی از آلوی سینگر(وودی آلن)
در فیلم «آنی هال»