اول شخص مفرد
سوان ؛ زوزههای نیمه شب
منصور ضابطیان|روزنامهنگار:
به هرکس که قبلا ارمنستان بوده میگویم میخواهم یک هفته ارمنستان بمانم، با تعجب میپرسد: «یک هفته؟ حوصلهات سرمیره!» و من برایش توضیح میدهم که میخواهم 4شب در ایروان بمانم و 3 شب هم به سوان بروم. روی نقشه دیدهام که سوان یک ساحل است که قاعدتا باید در فصل تابستان بروبیای خاص خودش را داشته باشد.
خیلیها سعی میکنند منصرفم کنند اما پایم را توی یک کفش میکنم که من دیوانه دریا هستم و میخواهم 3 شب در سوان بمانم. در ارمنستان پسر و دختری که ایرانی_ ارمنی هستند به من معرفی شدهاند تا اگر کاری داشتم با آنها در میان بگذارم. خانهای که در آن اقامت کردهام را هم آنها پیدا کردهاند. آنها هم از اینکه میخواهم سه شب در سوان بمانم تعجب میکنند و سعی دارند مرا از این تصمیم منصرف کنند اما موفق نمیشوند. سرانجام یک روز صبح سوار بر یک ماشین لکنته میروم سمت سوان. حالا بعد از سالها مسیر را یادم نیست اما یادم هست که نشانههایی از یک شهر ساحلی ندیدم. فقط یک دریا بود با کف سنگی و صخرههایی در اطراف. نه هتلی، نه رستورانی، نه کافهای و نه نشانهای از یک شهر توریستی. با این حال سعی میکردم حداکثر لذت را از شرایط موجود ببرم. از چند نفر از محلیها میپرسم که هتل کجاست؟ آنها شانه بالا میاندازند و جواب بهدرد بخوری نمیدهند. سر آخر یک نفر راهنمایی میکند که اینجا چیزی به اسم هتل وجود ندارد، بلکه کنار ساحل کانکسهایی هست که میشود شب را توی آنها ماند. چارهای نیست و همراه دو دوستم که باهمیم یکی از کانکسها را میگیریم که تقریبا مثل دیگ زودپزی میماند که دو_سهتا تخت داشته باشد. خدا پدرشان را بیامرزد که لااقل پنجرهای روی دیوارش تعبیه کردهاند تا مثل سوپاپ زودپز عمل کند. تنی به آب میزنیم و تن و پایمان خونین و مالین میشود از بس که تخته سنگهای بزرگ و تیز زیر آب است. ظهر در یک رستوران محلی ماهی میخوریم و عصر به هم نگاه میکنیم و خاطره تعریف میکنیم. این میتواند بیمزهترین سفر ساحلی سهتا آدم باشد. سرشب میرویم توی تختهایمان تا شاید خوابمان ببرد که میبرد. نیمههای شب از خواب بیدار میشوم تا بروم دستشویی. کانکس دستشویی ندارد. یک کانکس دیگر با فاصله تقریبا 200متر چندتایی حمام و دستشویی دارد. لباسم را میپوشم که از کانکس بیرون بزنم. در را که باز میکنم درست پایین پلهها چهارتا چشم براق میبینم که با دیدن من شروع میکنند به واق واق کردن. چنان سروصدایی راه میاندازند که بیا و ببین. کارم یادم میرود و در را بلافاصله میبندم و مینشینم روی تختم. اما فراموشی یک مسئله روانی است که دوام چندانی ندارد وقتی فشار همچنان پابرجا باشد.
دل به دریا میزنم و میگویم میروم، سگها چهکار دارند به من و در را دوباره باز میکنم اما سگها ظاهرا شوخی ندارند. دوباره همان هیاهو را راه میاندازند. یکبار دیگر هم این عمل تکرار میشود و من آرام آرام دارد گریهام میگیرد.
نزدیکیهای ساعت 6صبح سگها نمیدانم به هوای چه کاری از پای پلهها کنار میروند و من با احتیاط و پاورچین پاورچین میدوم سمت کانکس دستشوییها و... همان روز صبح برمیگردیم ایروان... دست از پا درازتر و رسما میپیوندم به باشگاه آنهایی که وقتی با یک نفر مواجه میشوند که تصمیم دارد سه شب در سوان بماند، میگویند: «سه شب؟ حوصلهات سر میرهها!...»