شبی که داس ماه کامل شد
مهدیا گلمحمدی ـ روزنامهنگار
در روستای خُسبان، انبوه شاخههای افراها و تبریزیها چنان پنجه در پنجه هم انداخته بودند که اجازه نمیدادند حتی یک سکه از آفتاب یا مهتاب روی زمین بیفتد. آن شب اما قرص ماه از میان شاخهها پایین آمده بود و خودش را صاف انداخته بود روی حوض وسط خانهباغ مشسیفالله و با باد میرقصید. یونس دستهای کوچکش را داخل آب میبرد و به جای ماه، گاهی ماهی میگرفت. ماهیها انگار بخواهند قورتش بدهند، مدام دهان باز میکردند. مادرش اجازه داده بود شبها برای گلولهکردن نخهای یشمی، لاکیروناسی و لاجوردیِ قالی دختر مشسیفالله به خانهباغ آنها برود. چهارزانو مینشست جلو دخترک و او نخهایی را که به دور دستهایش انداخته بود، کلافپیچ میکرد و یونس مچهایش را برای بازشدن نخها، الاکلنگی بالا و پایین میبرد. پسربچه مدام دعا میکرد نخها تا ابد گلوله نشوند و بالای دار نروند. دار قالی انگار ریسمانی را که بین یونس و رومینا بود، قطع میکرد و پای یونس را از خانه مشسیفالله میبرید. دخترک سیزده سال بیشتر نداشت اما از یونس ششسالی بزرگتر بود. رومینا گلوله را که میکشید، نخی نرم و لطیف جایی میان انگشتهای شست و سبابه یونس را نوازش میکرد و او را تا خیالی دور میبرد؛ شاید جایی میان ابرها. یونس دلش میخواست پنبه همه آن ابرها را بزند و بینهایت نخ بریسد و تا ابد بنشیند و دوتایی حالاحالاها نخ گلوله کنند. فردای آن شب اما رومینا چیزی گفت که تمام ابرهای خیال یونس باران شدند و بالشاش زیر نم این باران تند، خیس شد. دخترک گفت: «میدونی یونس! یازده تا گوله نخ بیشتر نمونده. بعدش میتونی دیگه نیای. تا اون شب منم ممکنه از اینجا رفته باشم.» یونس پرسید «یازده تا یعنی چقدر؟» رومینا گفت: «یازدهشب دیگه ماه باریک میشه.» بعد داس مشسیفالله را که روی آسمان آبیرنگ دیوار بود، نشان داد و گفت «درست قد کمون این داس».
شب سوم یونس از درخت سیب باغ مشسیفالله بالا رفت. میخواست پیراهن پسر جوان همسایهشان را که دست در دست باد از بندرخت خانهشان گریخته بود تا به شاخه درخت سیب خانهباغ برسد را بگیرد و پایین بیاورد. مشسیفالله یکبار که جوان صاحب پیراهن را روی دیوار باغ دیده بود، سیلی محکمی زیر گوشش زده بود. تمام درختهای باغ سیفالله برای خود اسمی داشتند. درختی که یکی از شاخههایش با سیبی سرخ از دیوار باغ بیرون بود و پیراهن پسر همسایه به آن گیر کرده بود، همانی بود که نامش را گذاشته بود رومینا. یونس پیراهن جوان همسایه را که پس داد، بیهیچ احساس گناهی ناگهان فکری به ذهنش رسید. یک نخ سرخ و لاکیروناسی رنگ از رومینا گرفت و بادبادکی درست کرد تا شب یازدهم رهایش کند داخل خانهباغ آنها و به این بهانه باز هم درهای آن خانه را بزند. شب دهم بادبادک حاضر شد. مشسیفالله پایین همان شاخهای که حالا سیب سرخش سرجایش نبود، داشت با بیل یک گودال میکند و ریشههای درخت را هم قلوهکن کرده بود. زیر لب زمزمه میکرد: «هر آن باغی که نخلش سر بدر بی/ مدامش باغبون خونین جگر بی/ بباید کندنش از بیخ و از بن/ اگر بارش همه لعل و گهر بی». گودال دراز بود؛ مثل قبری که دهندره کرده و با اشتهایی سیریناپذیر خاک مردههای هزارسال پیش را هم هنوز از دور دهانش پاک نکرده باشد. شب یازدهم، شبی که داسماه کامل شد، یونس به بهانه بادبادک رفت داخل خانهباغ؛ همان خانهای که دخترش اگر گل هم بود، گل قالی بود؛ گلی که تار و پود وجودش را به دار کشیده بودند تا یک عمر زیر پا لگدمال شود. جای داس نقرهفام مشسیفالله روی آسمان آبی دیوار خانهشان خالی بود. گودال زیر درخت سیبی که تا همین چند روز پیش شاخهاش از دیوار باغ بیرون افتاده بود، با خاک پر شده بود.
چهل روز گذشت. اهالی روستای خُسبان رومینا را فراموش کرده مشغول خاموشکردن آتشی بودند که به جان باغهاشان افتاده بود. یونس در خانه دراز کشیده بود که باد چندبار در زد. بادبادکش را از روی دیوار برداشت و تا خانهباغ مشسیفالله دوید. بادبادک را بهدست باد داد. میان زوزه باد صدای رومینا را شنید. دستهایش سست شد. نخ سرخ و لاکیروناسی سُر خورد و جایی میان انگشت شست و سبابهاش را نوازش کرد و بادبادک با باد رفت؛ جایی میان ابرها.